به گزارش خبرنگار دفاع پرس از کرمان، آزاده، محمدرضا دائیزاده در 17 سالگی میهمان اردوگاههای صدامیان شد و طی مدت هفت و نیم سال، با حضور در کنار سید بزرگواری چون سیدعلی اکبر ابوترابیفرد بیش از پیش با اسلام و تشیع آشنا شد و تحت آموزشهای آن بزرگوار، پرورش یافت. او در کمتر از یک سال، با آن شرایط سخت، حافظ کل قرآن شد.
گوشهای از خاطرات حجتالاسلام محمدرضا دائیزاده را مرور میکنیم:
در محاصرهی دشمن
پاییز سال 61 بهعنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شدم. آن زمان هنوز لشکر 41 ثارالله تشکیل نشده بود و در قالب یک تیپ فعالیت میکرد.
بنده آن موقع 17 سال داشتم. که برای سه ماه ماموریت به جبهه رفتم. مدت ماموریت که تمام شد باخبر شدیم که قراراست عملیاتی انجام شود. لذا از بازگشت به پشت جبهه امتناع کردم و در عملیات والفجر مقدماتی که ناموفق بود و درعملیات والفجر یک حضور یافتم.
قرار بود در این عملیات سه لشکر شرکت کنند. بچههای ثارالله خط شکن بودند و جلو رفتند، ولی دو لشکر دیگر نتوانستند پیشروی کنند. من جزء گردان فتح بودم که محاصره شدیم و سپس به اسارت دشمن در آمدیم. دقیقاً در تاریخ 22 فرودین سال 62 به اسارت درآمدم و مدت هفت و نیم سال اسیر بودم. خاطره از اسارت بسیار زیاد است که بعضاً بسیار تلخ و دردناک و غیر قابل بیان است. لحظه لحظه اسارت خاطره بود. خاطراتی که بر پایه واقعیتها استوار است.
چگونه میتوان باور کرد با یک سرنگ یکبار مصرف 100 بار آمپول زد؟
یکی از خاطرات مربوط به زمانی میشود که در بیمارستان کار میکردم. بیمارستان که میگویم یعنی یک اتاق در زندان اسارت با کمترین امکانات. اوایل اسارت بچهها عموماً مجروح بودند و نیاز به استفاده از پنی سیلین به شدت احساس میشد.
عراقیها از یک سرنگ برای اسرا آنقدر استفاده میکردند که سر سوزن کج میشد بعد میگذاشتند روی موزائیک و میساییدند تا صاف شود. چگونه میتوان باور کرد با یک سرنگ یکبار مصرف 100 بار آمپول زد؟ ولی این اتفاقات در آنجا بسیار عادی بود.
از آنجا که عضله دست ظریفتر بود آمپول را به پا نمی زدند تا سر سوزن دیرتر خراب شود. من مدتی در بیمارستان بودم و در تزریق آمپول کمک میکردم. به قدری سر سوزنها کند شده بود که وقتی آن را وارد عضله بچهها میکردم صدای «جرجر» پاره شدن پوست و گوشت را میشنیدم.
لگد یک بعثی باعث قطع نخاع یکی از اسرا شد
یکی از سربازان عراقی فردی بود به نامه «جمعه» که خیلی خشن و بد ذات بود. یک بار با لگد به کمر یکی از اسرا زد و او را قطع نخاع کرد؛ بهطوری که این اسیر کاملاً فلج شده بود و در گوشهای از اسارتگاه افتاد و با پیگیری بچهها و شکایت به صلیب سرخ ویلچری در اختیار این اسیر قرار دادند و از آنجا که تحرکی نداشت وضع گوارشی او هم دچار مشکل شده بود مدتی را نیز در بیمارستان بستری بود؛ که نهایتاً جلسه کمیسیون پزشکی گرفتند و موافقت شد که او را به ایران بفرستند.
بعد از اینکه این برادرمان به ایران آمد. پس از مدتی نامهای برایمان فرستاد با عکسی که در کنار پسرش گرفته بود. خوشبختانه صحیح و سالم بود و در نامه توضیح داده بود که خدمت آقا امام رضا(ع) رفتم و به واسطه ایشان از خداوند متعال شفا گرفتم.
آمدهام که اسم خودم را از صحنه روزگار حذف کنم/ عملی بدون بیهوشی
خاطره دیگرم مربوط به پیرمردی است بنام «صدام» که اهل خوزستان بود. سن بالایی داشت و عراقیها روی او حساسیت خاصی داشتند علتش هم این بود که در زمان اسارت از او پرسیده بودند چرا با این سن و سال به جبهه آمدهای؟ و او گفته بود «آمدهام که اسم خودم را از صحنه روزگار حذف کنم.» از همان زمان عراقیها به او حساس شدند و خیلی او را زدند.
وقتی که وارد اردوگاه شد، وسط زمستان بود. زمستان موصل هم بسیار سرد است؛ بهطوری که لباس را میشستیم و روی سیم خاردار میانداختیم تا خشک شود، یخ میزد. بچهها زمستانها خیلی اذیت میشدند؛ چرا که در زندان 150 نفره فقط 2 تا علاءالدین به ما میدادند و با دو تا پتو زمستان و تابستان را میگذراندیم. زمستان با پتوها کیسه خواب درست میکردیم به این شکل که پتو را پهن میکردیم و هرچه لباس کهنه داشتیم داخل پتوها میدوختیم و مثل کیسه خواب استفاده میکردیم.
در آن وضعیت آن پیرمرد را به وسط اردوگاه میآوردند و سطل آب سرد را روی او میریختند و او را میزدند بعد از مدتی این پیرمرد به سختی بیمار شد و نیاز به عمل جراحی داشت او را به بیمارستان بردند و وقتی که جریان مقاومت او را بیان کردند، در بیمارستان بدون بیهوشی او را عمل کردند.
یاد ندارم که دعای کمیلی قطع شده باشد
در اسارت کوچکترین تجمع ممنوع بود؛ ولی بچهها هیچ مناسبتی را از دست نمیدادند. یاد ندارم که دعای کمیلی قطع شده باشد.
دعای ندبه معمولا خوانده میشد؛ به این طریق که دو نفر نگهبان میشدند و به وسیله آینههای کوچکی رفت و آمد عراقیها را کنترل میکردند و اطلاع میدادند اگر مشکلی پیش میآمد جلسه موقتاً قطع میشد.
عراقیها در هر زندان یک بلندگو نصب کرده بودند که این بلندگوها از مقر فرماندهی کنترل میشد و مرتب از این بلندگوها آهنگهای مستهجن پخش میکردند؛ به همین دلیل بعضی از بچهها از نظر روحی شدیداً آسیب دیدند. هنگامی که مراسم، دعا و برنامهای داشتیم بچهها با ابر و مقوا سرپوشی درست میکردند و روی بلندگوها میگذاشتند و در موقع خطر سریع آن را برمیداشتند و با وجود اینکه بسیاری از برنامهها لو میرفت و تنبیهات شدیدی داشت، لیکن بچهها دست برنمیداشتند و ادامه میدادند.
انتهای پیام/