نگاهی به زندگی آزاده شهید، بهروز ترکاشوند؛

دو برادر؛ دو روایت از زندگی یک شهید/ برپایی کلاس قرآن در اسارت

آزاده شهید بهروز ترکاشوند از جمله شهدای قرآنی است که در ایام اسارت نیز دست از فعالیت فرهنگی برنداشت و درصدد برآمد که کلاس‌های آموزش قرائت قرآن را برای اسرای ایرانی در اردوگاه عراق برپا کند.
کد خبر: ۹۶۲۳۵
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۲ - 16August 2016

دو برادر؛ دو روایت از زندگی یک شهید/ برپایی کلاس قرآن در اسارت

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، اینکه آزادگان مظلومیت خاصی داشتهاند بر کسی پوشیده نیست، ولی در میان این افراد، شهدای آزاده نیز به شکل ویژه غریب بوده و هستند. در میان آزادگان میتوانیم قاریان و حافظان زیادی را پیدا کنیم که در طول دوره اسارت به آموزش دادن و یا آموختن آیات قرآن میپرداختند که شهید بهروز ترکاشوند نیز نمونه کاملی از یک شهید آزاده قرآنی است.

روایت اول؛ شجاعت شهید ترکاشوند
بهزاد ترکاشوند، برادر شهید ترکاشوند به دوران کودکی این شهید اشاره کرد و گفت: شهید بهروز ترکاشوند در سال ۱۳۴۷ و در شهر اراک به دنیا آمد. به دلیل شغل نظامی پدر، خانواده همواره در سفر به شهرهای مختلف کشور بود و بعد از تولد بهروز و اقامتی موقت در شهر اراک، خانواده عزم رفتن به قم کرد و بعد از مدتی به شهر سمنان مهاجرت کردیم و در آرادان و گرمسار ساکن بودیم. بعد از این جابه جاییها، پدر خانواده را به شهرستان ورامین برد و دیگر ساکن آنجا شدیم. شهید ترکاشوند بسیار شجاع و جسور بود. قبل از انقلاب فعالیتهای زیاد و ویژهای داشت. بعد از پیروزی انقلاب، بهروز عضو پایگاه شهید صدوقی شد و در آنجا به ادامه فعالیتهایش پرداخت. وی در زمان جنگ به کردستان اعزام شد و در مناطقی که کمتر کسی در آنجا قبول وظیفه میکرد به مبارزه پرداخت. بعد از مدتی مجروح شد و بعد از بهبودی به منزل بازگشت و بعد از آن دیگر به جنوب اعزام میشد. بهروز عضو تیپ ۱۰ لشکر سیدالشهدا(ع) در گردان علیاصغر(ع) بود و یکی از آرپیجیزنهای قهار این گردان به شمار میآمد.


شکارچی تانکها
وی ادامه داد: قبل از اینکه عملیات والفجر ۸ شروع شود، درگیری و تبادل آتش بین نیروهای ایرانی و عراقی رخ داد. شرایط سختی برای نیروهای ایرانی به وجود آمده بود. شهید ترکاشوند، آرپیجی را روی شانههایش گذاشت و شروع به پیشروی کرد. جلو رفت و شروع به زدن تانکهای دشمن کرد و یکی در میان تانکهای عراقیها را منهدم کرد. او حتی به تانکهایی شلیک شده هم آرپیجی میزد و وقتی دوستان دلیل این کار را پرسیدند، گفت؛ در این تانکها عراقیها در کمین نشستهاند و من به کسانی که قصد کشتن بچههای ایرانی را داشته باشند، شلیک میکنم تا کاملاً از بین بروند.


داستان اسارت
این برادر شهید گفت: عملیات والفجر ۸ که شروع شد، مأموریت شهید ترکاشوند این بود که در نزدیکی پل کارخانه نمک، تانکهای عراقی را شکار کند. وی شروع به زدن آرپیجی کرد. چند تانک را زد که یک خمپاره زمانی به بالای سرش خورد و از ناحیه سر و کتف مجروح شد. در همان شلوغیها یک روحانی او را به عقب کشاند تا آسیب بیشتری نبیند. بهروز را به عقب برگردانند تا مداوا شود و برای بهتر شدن حالش به خانه برود. ۴۰ روز در بیمارستان نجمیه بستری بود و در ایام عید به خانه برگشت. آن روز، روز سختی برای بچههای ایرانی بود و تعداد زیادی از رزمندگان در آن روز به شهادت رسیدند. شهید ترکاشوند مدتی را در خانه ماند و استراحت کرد، ولی در خانه آرام و قرار نداشت، دلش پیش بچهها در جبهه و خط مقدم بود. هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده بود که دوباره قصد رفتن کرد.


اسارت
این جانباز بیان کرد: بهروز بعد از رفع مجروحیت از طریق لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) به سمت مناطق فکه اعزام شد. رزمندگان هنوز در غرب کشور با بعثیها در جدال و نبرد بودند. عراق یک عملیات زیگزاگی به سمت فکه کرد و به سرعت به این سمت آمد. آنجا چند گردان از لشکر ۱۰ وارد صحنه شدند. اولین گردان به نام حضرت علیاصغر(ع) که خطشکنانی به فرماندهی حاج اسکندرلو بودند به دل دشمن زدند. شهید بهروز ترکاشوند هم در این گردان بود. در منطقهای به صورت نعل اسبی حرکت میکردند که عراق حملات سنگینی را ترتیب داد و به شدت به بچهها حمله کرد. شهید ترکاشوند دوباره از همان ناحیه دست و صورت مجروح شد. رزمندگان مجبور شدند۲۰ روز را در زمینهای داغ آنجا بمانند. بعضی از بچهها در این مدت شهید شدند. بهروز ترکاشوند همراه یکی از رزمندهها در کانالی بود که ناگهان بالای سر خود یک عراقی مسلح را دید و تا قصد به کشتن او کرد، متوجه شد اطرافشان پُر از عراقی مسلح است. عراقیها قصد میکنند تا با تانک از روی آنها رد شوند. ولی یکی از فرماندهان بعثی اجازه نمیدهد کسی را بکشند، به این ترتیب شهید بهروز ترکاشوند همراه چند رزمنده دیگر در سال ۱۳۶۵ در فکه اسیر شد.


وداع در اوج آزادی
وی درمورد نحوه شهادت شهید بهروز ترکاشوند گفت: تنها سه ماه و سه روز بعد از پایان دوران اسارتش، وقتی آزادی واقعی را تجربه میکرد، صبح هنگامی که از خانه بیرون رفت و هنوز فاصله زیادی از خانه دور نشده بود، روی خط آهن افتاد و به آرزوی همیشگی و دیرینهاش رسید.
روایت دوم؛ زندگی با قرآن
در ادامه ابراهیم ترکاشوند، برادر دیگر این شهید در مورد زندگی قرآنی برادرش بهروز بیان کرد: سالهای زیادی در دوران کودکی در قم بودیم و شهید ترکاشوند با خواهر بزرگمان به حرم حضرت معصومه(ع) میرفت و همین حضور پیدا کردن در حرم بانو، عشق به دین و قرآن را در وجودش نهادینه کرد.


فرار از مدرسه برای ادای دین

وی ادامه داد: وقتی به ورامین آمدیم هنوز انقلاب نشده بود و شهید ترکاشوند دانشآموز دوران ابتدایی بود. وی هر روز از مدرسه فرار میکرد و به منزل میآمد و دوباره به مدرسه میرفت و تنبیه میشد. یک بار دوستانش از مادرم پرسیدند ماجرای این فرارها و بازگشتها چیست و مادرم پاسخ داد؛ بهروز همیشه به منزل میآید و بعد از خواندن نماز به مدرسه باز میگردد و علت این فرارها، به جا آوردن نماز اول وقت است.

فعالیتهای پیش از انقلاب
ابراهیم ترکاشوند به فعالیتهای پیش از انقلاب این شهید اشاره کرد و گفت: شهید ترکاشوند جثه کوچکی داشت و همیشه در فعالیتهای انقلابی شرکت میکرد و وقتی مأمورات نظامی او را دستگیر میکردند، به دلیل جثه کوچکش فکر میکردند کودک است و به او رحم میکردند؛ غافل از اینکه بیشترین فعالیتها را برادر ما انجام میداد.
وی ادامه داد: علاوه بر این فعالیتها شهید ترکاشوند صوت زیبایی داشت و در جلسات قرآنی شرکت میکرد و به این شکل با آیات نورانی قرآن مأنوس شد. بعد از این جلسات قرآنی در سنین ۱۳ سالگی به جبهه رفت و کارهای فرهنگی را رها و به کارهای جهادی پرداخت تا اینکه به اسارت درآمد.


شرکت در کلاسهای قرآن در اسارت
ترکاشوند به فعالیتهای دوران اسارت برادر شهیدش پرداخت و بیان کرد: در اردوگاه با همکاری برادران اسیر و دور از چشم افسران اردوگاه، کارگاههای آموزشی برگزار میکردند و افرادی که توانمندی در زمینههای مختلف فرهنگی داشتند به دیگران آموزش میدادند. برادر من نیز در کارگاههای مختلف مخصوصاً آموزش قرآن شرکت کرد و به این شکل چند جزء از قرآن را حفظ کرد.


تغییر نام از بهروز به بهترین نام
وی به خاطرهای از برادرش اشاره کرد و گفت: صالحی یکی از همراهان برادرم در اردوگاههای عراق بود و تعریف میکرد که همیشه شهید ترکاشوند به همراهانش در اردوگاه روحیه میداد و با وجود جثه کوچکش مسئولیت آسایشگاه را قبول کرده بود و سعی میکرد اگر اتفاقی افتاد، خودش آسیب ببیند، ولی دیگران کمتر صدمه ببینند. بهروز با روحیه شاداب و سرزنده به همه روحیه میداد. روزی به او پیشنهاد دادیم تا نامش را تغییر دهیم و او را علیاکبر بنامیم، او بسیار خوشحال شد و در پوست خود نمیگنجید. ما نیز خمیرهایی که از نانها باقی مانده بود را جمع کرده و با شکر ترکیب کردیم و شیرینی ساختیم و یک مراسم مختصری در آسایشگاه گرفتیم و نام او را به علیاکبر تغییر دادیم.


روشن شدن نجف در پی اقدام شهید 
ترکاشوند افزود: روزی عراق برای نمایش تبلیغات خود مراسم بزرگی را در نجف برگزار و خبرنگاران را دعوت کرد و اسرا را به نجف منتقل کردند. وقتی اسرا به نجف رسیدند، هوا تاریک شده بود و شهید ترکاشوند به دوستانش اعلام کرد که قصد دارد تا شعار سر دهد و بقیه نیز با صلوات پاسخ دهند. در صحن نجف اشرف، شهید ترکاشوند شروع به شعار دادن کرد و همراهانش نیز با صلوات پاسخ دادند، نیروهای عراقی خبرنگاران را بیرون کردند و بر شانه هر کس که شعار میداد علامت میزدند. حدود ۱۷ علامت بر شانه برادرم زدند، وقتی با ضرب و شتم آنها را از حرم بیرون میآورند، میبینند که چراغ خانههای شهر نجف روشن شده و آنها شهر را بیدار کردهاند. در این حال یکی از دوستان شهید ترکاشوند به او گفت؛ بهروز، امشب تو نجف را روشن کردی.


صوت قرآن؛ آرامشبخش دل شهید
این برادر شهید بیان کرد: وقتی شهید ترکاشوند در بیمارستان بود و خبر شهادت دوستانش را میشنید با صوت زیبایی که داشت به زمزمه کردن آیات قرآن میپرداخت و آرام میگرفت. وقتی هم که در منزل بستری بود و اخبار شهید شدن ایرانیها را میشنید، با صدای زیبا و بلندش قرآن قرائت میکرد و اشک میریخت.
شوق پرواز تاب از او برد
این رزمنده اسلام در مورد زندگی بعد از اسارت برادرش گفت: بهروز بعد از بازگشت از اسارت، فرصت چندانی پیدا نکرد تا کلاسهای فرهنگی برپا کند. فشار دوران اسارت و مجروحیتهای شدیدی که در بدن شهید ترکاشوند به جا مانده بود، وی را بسیار ضعیف کرد و در روزهای بعد از آزادی، حال و روز خوبی نداشت. در این مدت به خواسته ماردمان ازدواج کرد و یک ماه و چند روز بعد از آن، درست در روز ازدواج من به درجه شهادت رسید.


فرازهایی از وصیتنامه شهید 
وی در پایان به وصایای شهید ترکاشوند اشاره کرد و گفت: همیشه در نامههایش مینوشت حال پدربزرگ عزیزم چطور است؟ ما هر دو پدربزرگمان را از دست داده بودیم و منظور این شهید، امام(ره) بود و همواره جویای احوال امام خمینی(ره) بود، طوری که اولین سوالی که بعد از اسارت از من پرسید این بود که؛ حال امام(ره) چطور است؟ در اول و انتهای وصیتنامهاش قید کرده که ولایتمدار باشید و پشت رهبری را خالی نکنید. دومین تأکید او بر صله رحم و احترام به بزرگتران بود و سومین تأکیدش بر مردمداری و توجه به مسائل شرعی. بهروز از جوانان امروز خواست تا پاسدار خون جوانان کشورمان و نه فقط خودش، بلکه بهروزهای کشور که همین مدافعان حرم هم از آنها هستند بوده و قدردان آنان باشند.

 
منبع:ایکنا
نظر شما
پربیننده ها