به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، هنرمند شهید «محمدعلی معصومیان» در سوم خرداد 1344 در روستای بیشهسر از توابع بابل به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در دیستان «بهشت آیین» زادگاهش به پایان رساند و در مدرسه راهنمایی روستای «آغوزبن» ادامه تحصیل داد.
محمدعلی در این دوران که مصادف با پیروزی انقلاب بود، نتوانست مقطع راهنمایی را به پایان برساند؛ اما بعدها در جبهه، تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل داد. در همین زمان مدتی را در حوزه علمیه خاتمالانبیای بابل تحصیل کرد.
وی پس از شرکت در عملیات قدس1، قدس2 و والفجر 8 به عنوان غواص، در عملیات صاحب الزمان (عج) مجروح شد و بالاخره در 4 دی 1365 در عملیات کربلای چهار که بار دیگر سمت غواصی را عهدهدار بود، بعد از رزم بسیار سنگین و رشادت تحسینبرانگیز و عبور از جزیره ام الرصاص در «جزیره ام البابی» به شهادت رسید. رشادتی که به گفته خودش «در این عملیات ملائک را به حیرت وا داشت.» پیکر او پس از یازده سال در گلزار شهدای بیشهسر به خاک سپرده شد.
از این شهید بزرگوار 62 یادداشت در کتابی با عنوان «یادداشتهای یک غواص» به همت «مصیب معصومیان» برادر شهید به چاپ رسیده است. تورقی به این کتاب زدیم. در یادداشت سیزدهم این کتاب میخوانیم.
بنده بین جبهه هورالعظیم و تبور هستم. هماکنون اطراف این حقیر را عاشقانی دلسوخته و عارفانی بامعرفت فراگرفتهاند؛ فناشدگانی که بقا را یافتهاند؛ دلدادگانی که جان دادهاند و بها گرفتهاند؛ مخلصانی که جان را در طبق اخلاص و ایثار نهادهاند و با عنبر شهادت خویش، بویش کردهاند و برای ربّ خود به هدیه فرستادهاند.
خدایا، از اینها که از تمام علایق دنیا بریدهاند و دست از آن خانه و زندگی و راحتیهایش کشیدهاند و در اینجا با رضایت کامل، تمام سختیهای جنگ را تحمل میکنند، چه بگویم؟! خدایا، من با چه زبانی از این شجاعتها، شهاتها و ایثارها سخن بگویم؟ خدایا، با چه فکری و با چه دستی و چه قلمی این همه حماسهگری و جهاد را تشریح کنم؟ خدایا، کدام خاطرهگو را آن توان هست که حقّ این عاشقان را ادا کند و کار این دلیران را برای تاریخ بازگوید؟
تاریخ هم با آن همه وسعتش نمیتواند حماسه عظیم این رزمآوران را در خود جای دهد و بسیاری از این ایثارگریها در حرکت تاریخ و در جزر و مدّ آن جا میماند. حال و صفای رزمندهای را که یک دستش قطع میشود و با دست دیگرش آن دست قطع شده را میگیرد و به سوی دشمن حرکت میکند، یا رزمنده دیگری را که زیر تانک میرود و آن را منفجر میکند، چگونه میتوان در دفتر خاطرهها نوشت؟
دیروز که در جبهه تبور بودم، به پیرمردی برخوردم که در مَثَل، همان حبیببنمظاهر بود. در گوشهای از آکاسیو نشسته بود و دور و اطرافش را قریب به پانزده یا شانزده رزمنده جوان و نوجوان گرفته بودند و این رزمنده پیر از تاریخ پیامبران برای ایشان میگفت.
این پیرمرد آنقدر جالب و زیبا این واقعیت را تحلیل میکرد که بنده ابتدا خیال کردم با یک تاریخنویس با با انسانی که حتما در این رشته، تحصیلات عالی دارد، مواجه شدهام. این مرد سواد نداشت؛ اما خیلی آسان و شیرین از تاریخ پیامبران، از اصحاب کهف، قوم عاد و ثمود و داستان حضرت یونس (ع) صحبت میکرد. بعد از آن اعلام کردند که حرکت میکنیم. در راه به یاد شهید «محمد تیموری» افتادم که چند روز پیش به شهادت رسیده بود. او جانشین فرمانده گردان یارسول الله (ص) بود.
یادش بخیر! سن زیادی نداشت؛ ولی فردی بسیار کارکشته، باتجربه و زحمتکش بود. در او آینده بسیار روشنی هویدا بود و بهخوبی میتوانست یک تیپ را سرپرستی و فرماندهی کند. به هر حال، همین شهادتهاست که بچههای ما را مصممتر میکند.
بعد از چند دقیقه حرکت، به پاسگاه فتح شده عراقی یا همان «ترابه» رسیدیم. تمام پاسگاه برقکشی شده بود. دور و اطراف این پاسگاه، سیمخاردار کشیده بودند تا رزمندگان ما نتوانند نفوذ کنند. پاسگاهی با صد یا دویست متر مربع مساحت را یک گروهان حفاظت و نگهبانی میکرد و بیش از چهار سلاح پدافندی (کالیبر23 دولول و کالیبر14 چهارلول) روی پاسگاه مستقر کرده بودند.
پنجاه تا شصت نفر از رزمندگان ما با ابتداییترین سلاحها که در داخل بَلَم بود. بعد از یک ساعت مبارزه، پاسگاه را فتح کردند. البته با دادن چهار یا پنج شهید و چند مجروح، نزدیک به چهل نفر از عراقیها را کشتند و شصت-هفتاد نفر از آنها را اسیر گرفتند. در این فتح که با ایمان رزمندگان به دست آمده بود، تنها خدا کمک کرده بود ولاغیر.
برادران رزمنده راست قامت، روی دژ افسانهای شکستناپذیر عراق که خود عراقیها همیشه در رادیو از آن تعریف میکردند، ایستاده بودند و برای ما دست تکان میدادند.
در جایی که تعیین شده بود مستقر شدیم؛ خسته و کوفته. تا آمدیم کمی آرام بگیریم، باز سر و کله هواپیمای عراقی پیدا شد. از دیروز تا بهحال، چند هلیکوپتر و هواپیمای ملخی ما را رها نمیکنند.
اگر یکی از این موشکها به چادر ما اصابت کند، همه ما دود میشویم؛ ولی خدا چشمشان را کور کرده که ما را نمیبینند و فقط صدای ویزویز آنها به گوش میرسد. شب هم از آسمان خمپاره میبارد. به خیال خودشان، ما موضع را رها میکنیم. به یاد آم مثال میافتم که «بُزَک نمیر بهار میاد.»
شب را با بارش خمپاره سر کردیم. صبح بلند شدیم و نمازمان را خواندیم. الان در حین نوشتن این خاطره، همان هواپیمای زنبوری روی سر ما ویزویز میکند.
خانه ما نه دری دارد و نه دیواری. وسعت خانه ما حداکثر چهار یا پنج متر مربع است که زیربنای اتاقش هم 2 در 1/5 متر مربع. ارتفاع سقف هم به دو متر نمیرسد. فرش خانه، یک پتو و روانداز ما هم یک پتوی رنگ و رو رفته دیگر است. سفره که نداریم. هر روز از روزنامههایی که برای ما میآوردند، یه جای سفره استفاده میکنیم.
کاسه و ظرف غذایمان، یک کیسه نایلونی است که بیشتر وقتها بر اثر ترش شدن غذا، آن را کنار میگذاریم. راستی خانه ما حیاط هم ندارد. هر چه هست، آب است و آب. با حرکت هر قایق، خانه ما نزدیک به یک متراز جایش کنده میشود و باز به جایش برمیگردد.
دستشویی ما نه سقف دارد، نه دیوار. نه سوراخ، نه آفتابه. این دستشویی در یک متری ما قرار دارد. حصار خانه ما نیهایی است که دور و اطراف قرار دارد. همینجا، هم آب میگیریم. هم غذا میخوریم، و هم میخوابیم. البته سگماهی در آب زیاد است.
جنگ است دیگر برادر! این را هم بگویم که با هر دستشویی، آبتنی هم میکنیم؛ چون سگماهیها برای خوردن فضولات انسانی، بینوبتی میکنند و به بدن ما آب میپاشند. در این مساحت چهار یا پنج متری، یازده نفر زندگی میکنند. نماز را نوبتی میخوانیم. حالا حساب کن که موقع خوابیدن چقدر گرفتاری داریم. باید مثل چوب خشک باشبم.
وقتی برای نگهبانی بلند میشویم، باید روی دست و پا و شکم یکدیگر راه برویم. با صدا زدن یک نفر، همه بیدار میشوند. به این امید که شاید خدا را از خود راضی کنیم، تمام این سختیها را تحمل میکنیم.
هر که دارد هوس کرب و بلا، بسم الله
خدایا راضیام به رضای تو.
والسلام.
محمدعلی معصومیان
28 اسفند 1363
انتهای پیام/