به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، هنرمند شهید «محمدعلی معصومیان» در سوم خرداد 1344 در روستای بیشهسر از توابع بابل به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در دیستان «بهشت آیین» زادگاهش به پایان رساند و در مدرسه راهنمایی روستای «آغوزبن» ادامه تحصیل داد.
محمدعلی در این دوران که مصادف با پیروزی انقلاب بود، نتوانست مقطع راهنمایی را به پایان برساند؛ اما بعدها در جبهه، تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل داد. در همین زمان مدتی را در حوزه علمیه خاتمالانبیای بابل تحصیل کرد.
وی پس از شرکت در عملیات قدس1، قدس2 و والفجر 8 به عنوان غواص، در عملیات صاحب الزمان (عج) مجروح شد و بالاخره در 4 دی 1365 در عملیات کربلای چهار که بار دیگر سمت غواصی را عهدهدار بود، بعد از رزم بسیار سنگین و رشادت تحسینبرانگیز و عبور از جزیره ام الرصاص در «جزیره ام البابی» به شهادت رسید. رشادتی که به گفته خودش «در این عملیات ملائک را به حیرت وا داشت.» پیکر او پس از یازده سال در گلزار شهدای بیشهسر به خاک سپرده شد.
از این شهید بزرگوار 62 یادداشت در کتابی با عنوان «یادداشتهای یک غواص» به همت «مصیب معصومیان» برادر شهید به چاپ رسیده است. تورقی به این کتاب زدیم. در یادداشت بیستوپنجم این کتاب میخوانیم.
هنگام غروب است. بنده در جبهه آبادان، پشت رودخانه بهمنشیر، مشغول خدمت به اسلام هستم. در این منطقه کوچک، کل لشکر ویژه 25 کربلا مستقر شدهاند و به لطف و توجه خدا و امام زمان (عج)، هنوز دشمن غافل و کور است و نفهمیده ما اینجا هستیم.
الان حدود پانزده روز است که در اینجا مستقر هستیم. قرار است عملیاتی داشته باشیم که وقوع آن خیلی نزدیک است. بنده در این عملیات، رسته غواص را دارم و به همراه عدهای دیگر به عنوان نیروهای غواص لشکر انتخاب شدهایم.
تا به حال، آموزشهای زیادی دیدهایم که واقعا در این هوای سرد، به انسان ایمان راسخ میدهد. وقتی به ایمان بچهها نگاه میکنم، انگشت حیرت به دهان میگیرم. بهرغم هوای بسیار سرد زمستانی اینجا، بچهها از روند آموزش و خدمت به اسلام بسیار خوشحالند. در حالی که خستهاند، خستگی را خسته کردهاند.
امروز غروب، تمامی برادران غواص را در یک اتاق بزرگ جمع کردند. یک حال ملکوتی و عرفانی بر جمع ما حاکم شد. ایام فاطمیه بود و یکی از برادران با مداحی و نوحهسرایی، ما را به فیض رساند. بعد از آن، فرمانده محترم گردان، حاج حسین بصیر که واقعا انسان نمیداند از اینها چگونه یاد کند، با آن چهره نورانی از جا بلند شد و یک نگاه پرمعنایی به بچهها کرد. وقتی به چهره او نگاه میکنم، جدا منقلب میشوم. فردی بسیار زحمتکش و متواضع و مومن و شجاع است. وقتی به چهره او نگاه میکنی، قشنگ میتوانی تصویر یکی از یاوران اباعبدالله (ع) را ببینی.
به یاد خیمهگاه اباعبدالله (ع) افتادم. همگی به چهره مبارکش چشم دوختیم. لبان مبارکش را از هم گشود. با نام خدا سخن آغاز کرد. با اینکه روز 12 بهمن، روز خوشحالی بود، قلبهای بچهها همه شکست. فرمود: «یاران و عزیزان و برادران! روز موعود نزدیک است. امام عزیز منتظر است. امام حسین (ع) منتظر است مولا علی (ع) پیغام فرستاده در خواب، توسط یک پدر شهید، که «من با شما هستم.» شماهایی که در این گروه (غواص) هستید، چشم لشکر به شماست و الان روز عاشوراست و شما به ظهر عاشورا نزدیک میشوید.»
بغض، گلویش را گرفت و رزمندگان به گریه افتادند. الله اکبر! چه لحظههای باصفایی! اصلا نمیتوان به قلم آورد! همگی سرها را به زانوها انداختند و هایهای گریه کردند. سخن را ادامه داد که «شما پیروزید...»؛ آبروی اسلام و جنگ و امام و انقلاب با شماست و...»
خدا میداند که من خودم را گم کردم. اصلا شک داشتم که در میان این عزیزان جای دارم. به خودم نگاه کردم؛ سر همه پایین بود؛ جز سر من. گاهگاهی به عکس امام که روی دیوار بود، نگاه میکردم و گاهی به صورت اشکبار فرمانده عزیزمان. خلاصه، سخن را تمام کرد. از روحانیای که در جمع رزمندگان بود، خواهش کرد ما را به فیض برساند. او بلند شد. از قبل او را میشناختم. خیلی باحال و باصفاست. گردنش را کج کرد؛ حالتی که انسان بدبخت و نیازمند و درمانده دارد و گفت: « ای عزیزان! من نمیخواهم با شما صحبت کنم. من فقط چند کلمه صحبت با مولایمان و مقتدایمان و سرورمان حسین دارم.» خیلی ناراحت و دلشکسته شدم. او گفت: «یا امام حسین، اینها ابالفضلهای تو هستند... اینها عباسهای تو هستند... اینها ابوالفضلهای لشکرند...»
من یکی خودم خیلی خجالت کشیدم. به خدا خیلی شرمنده شدم. خدایا! او چه میگوید؟! من که بنده گناهکار هستم؛ خدایا! آیا مرا تشبیه به ابوالفضلالعباس میکند یا عمل مرا؟ من که میدانم لیاقت ندارم؛ ولی این را میدانم که عمل و هدف من مقدس است. خدایا! مرا ببخش که دزدکی خودم را در این میان جای دادم. خدایا! من که گناه بسیار دارم و بدبختم، چگونه میتوانم عباس (ع) باشم؟
به پشت نگاه کردم. چشمم به بیرون در افتاد که پیرمردی با یک چهره نورانی و زیبا و اشکآلود با ریشی بسیار بلند آنجا ایستاده بود. او را میشناسم. معروف به حاجی جوشن است؛ پیرمردی دلیر و شجاع که خیلی وقت است در جبهه به سر میبرد.
از اهالی توابع گیلان است؛ مثل میرزاکوچک خان جنگلی. وقتی به او نگاه میکنی، کیف میکنی و روحیه میگیری. او قسم خورده تا جنگ هست در جبهه بماند. حدود 60 تا 65 سال سن دارد. شیرمرد است؛ نه پیرمرد. عاشق امام حسین (ع) است و آماده پیکار.
خلاصه آن روحانی ذکر مصیبت را تمام کرد. او که بیرون ایستاده بود، به داخل آمد. همگی به احترام او بلند شدیم. چهرهاش همیشه شاد و خندان بود و به همه روحیه میداد. فرمانده گردان به چهره او بوسه زد و بعد او شروع کرد به صحبت کردن.
چه صحبتی! آن قدر صحبتهای او شیرین و جذاب بود که به دل انسان مینشست. سواد زیادی نداشت؛ اما قلب روشنی داشت و بعد از صحبت، در حالی که هنوز لبخند بر لبان او نقش داشت، از ما خداحافظی کرد و رفت. برای سلامتی او و امام امت صلوات فرستادیم و بعد متفرق شدیم. جایتان خالی. از خواننده عزیز خواستارم که ما را دعا کند؛ زیررا به دعای خیر شما عزیزان نیازمندم.
والسلام
محمدعلی معصومیان
12بهمن 1364
انتهای پیام/