به گزارش دفاع پرس، همسن و سال خودمان بود، آژانس هواپیمایی داشت، مثل ما برای معاش هم تلاش میکرد، دستش به دهانش میرسید، آنقدر که در بصره زندگیای برای خودش درست کند و همسر و 2 فرزندش را اداره کند. بدنی ورزیده و معمولی داشت، دوربین عکاسی معمولی دست میگرفت، لباس معمولی میپوشید، داشت مثل همهمان زندگیاش را میکرد، فقط 2 فرق با ما داشت، مثل همهمان حرف نمیزد و مثل همهمان عشق نمیورزید. حالا خبر شهادتش زنگ بیدار باشی است برای ما، طوری بیدارمان کرد که انگار یک عمر است خواب ماندهایم، حالا همهمان یکییکی داریم دست و پا میزنیم که از راهی برویم که حسین رفت. وقتی پدرم از جنگ میگفت همیشه فکر میکردم دوستانش را بزرگ میکند، برای همین، شاید اگر همه آنچه حسین شاکری بود را برایت تعریف کنم میگویی دروغ میگوید. قبول، این درد بماند برای ما که هیچکس درد ما را نداند. آنچه در این صفحه ریخته است یک بیداری است؛ یک بیداری حسینی که یک رفیق برایمان خرج برداشت و 2 تا یتیم روی دست ذهنمان گذاشت.
فایلهای صوتی را که از عراق برایم فرستاده گوش میکنم: «...همونطور که داشتم سینه میزدم نگاه کردم به عکس حرم حضرت ابوالفضل(ع)! گفتم اگه امسال منو نبری قهر میکنم! دیگه پا تو روضهات نمیذارم! این همه آدم اینجوری معطل یه ویزا موندن، تو هم بابالحوائجی! مگه ما چیکار کردیم که نمیبریمون؟» قرار است 2 روز دیگر پا به رکاب طیاره کنیم و نخستینبار کربلا برویم، یعنی درست شب تاسوعا. دلم شور میزند؛ «یکهو فردا اعلام کردن که مرز زمینی بازه، اینقدر گریه کردم! تو هم نگران نباش، درست بخوای جوری بهت میبخشه که باور نمیکنی...» (و با گریه حرف میزند که نمیفهمم چه میگوید باقیاش را) دولتآباد پر است از موکب کربلاییها، اینقدر زیاد که فکر میکنی اینجا تهران نیست، از هر موکبی صدای روضه بیرون میآید و هر روضهای برای در آوردن اشک ما کافی است، همینطور اشک میریزم و رانندگی میکنم، باران دارد نمنم میبارد...
ناگهان شانههایم را میگیرد و برممیگرداند و بهخودش میچسباندم: «کجایی پس تو؟ مردم و زنده شدم تا پیدات کردم» چشمام به نخستین حسین شاکری عمرم میافتد. با 175سانتیمتر قد و صورتی گندمی که به سیاهی میزند، موهایی به راست شانه کرده و کوتاه، لبخندی حکاکی شده روی لب و بدنی ورزیده اما نسبتا سبک با نگاهی که برق دارد؛ برقی که برای ما شهید ندیدهها عجیب است. بغلاش میکنم اما طوری بغلم کرده و به سینهاش فشارم میدهد که تعجب میکنم. پای چپ دوست بصرهایاش «شَل» میزند! تمام وسایل دوستاش را به کول گرفته و راه میرود، کمک نمیگیرد. کفالعباس را به سمت راست میرود تا به ساختمانی میرسد، مستقیم از بصره رسیده است. وسایل را میگذارد در اتاقی کوچک و راه میافتیم به سمت حرم حضرت عباس(ع). شب عاشوراست، دور تا دور حرم پر است از انواع و اقسام عزاداری! حسین ذوق دارد و من این ذوقش را نمیفهمم.
بیتابی میکند که بچسباندم به ضریح! هیکل مثل تسمهاش را چپ و راست میکند که راه باز کند. برای من که کربلا اولی هستم باور کردنی نیست که صبح عاشورا حرم باشم، گیجم، حسین اما میفهمد کجا ایستاده است، میچسبم به ضریح! پشت سرم مثل محافظی ایستاده و توی گوشم زمزمه میکند: «هرچی میخوای بگیر، وقتش همینجاست...»
یاد حرفهای تهران میافتم که حاجمصطفی میگفت: «زیر قبه امام حسین(ع) هر آرزویی برآورده میشه.» بعد پیرمرد که میزد زیر خنده که «اگر قرار باشد هر کسی میرود زیر قبه همه آرزوهاش برآورده شود که سنگ روی سنگ بند نمیشود!» و حاج مصطفی که با خنده تلخی به پیرمرد میگفت: «با کریمان کارها دشوار نیست...»
شروع میکنم به یادآوری آن همه آرزویی که 30سال جمع کرده بودم و حالا میخواستم همه را زیر قبه اباعبدالله خرج کنم. از خودم و خانوادهام شروع میکنم و به دوستانم میرسم، همه را میگویم و از بین جمعیت عقب میکشم. حسین از لابهلای جمعیت بیرون میآوردم و از شلوغی جدایم میکند! نفس نفس میزنم هنوز که میگوید: «برای ظهور دعا کردی؟! شهادت خواستی از آقا؟!» انگار تمام دنیا روی سرم آوار میشود. خاک بر سرم! دانه دانه یادم میآید که چه آرزوهایی داشتم که به آب و نان فروختم، چه باید میخواستم و چه خواستم! گدا گشنه که باشی غم آب و نان داری، کاش همه گداها شاکر باشند، شاکری باشند...
«عراقیها یه ضربالمثل دارن که میگن سینهزنی رو بده به پاکستانیها و هندیها، مراسمرو بسپار به عراقیها و گریه کردن رو بسپار به ایرانیها!»
میپرسم: «حالا تو رو ایرانی حساب کنیم یا عراقی؟»
میخندد و میگوید: «من یه عراقی گریه کنم!»
راست میگوید! زائر که پایش به عراق میرسد همهچیز را هماهنگ میکند. از خانه و وسیله نقلیه گرفته تا کفش و دمپایی و حتی غذای نذری! مثل خودمان هم تا روضه میخوانند مثل ابر بهار اشکی میشود و وقتی پای شوخی باشد مثل عسل شیرین است.
میپرد وسط اتاق و گارد کاراته میگیرد، با همان کاپشن زردی که همیشه تنش میکند! میپرم و بغلش میکنم، تازه از بصره به کوفه رسیده و در خانهای که خودش برای ما هماهنگ کرده نخستین ملاقات سفر اربعین رقم میخورد. هولش میدهم و میاندازماش روی محمد و بقیه را همینطور یکییکی بیدار میکنیم! همه بلند میشوند و شروع میکنند «واویلا واویلا... حسین شاکری» میخوانند.
طوری به سینهام فشارش میدهم که تعجب میکند، میگویم: «بسه دیگه! پدر داعشو درآوردی! ول کن این عوضیها رو، بیا ایران دیگه لعنتی!» میخندد و میگوید: «نه بابا، اینقدر میمونم تا شهید بشم!» میخندم و میگویم: «به این سادگی که نیست! بعدشم حواست باشه، تو مث ما یه لاقبا نیستی! تو زن و بچه داری.» نمیخندد و میگوید: «داداش، من با آقا معامله کردم! این حرفا نیست...» دلم میلرزد، عطا شروع میکند به سر و صدا که صدای همسایهها از اتاق بغلی بلند میشود! همه خودمان را هر جا که هستیم میاندازیم روی زمین که یعنی خوابیم! چیزی تا اذان صبح نمانده است...
رسول است: «حسین شاکری شهید شد؟!» نمیدانم سؤال است یا خبر، نمیفهمم چه میگوید، اتوبان همت را میایستم به گریه! دادی میزنم که در عمرم نزدهام! گریهای میکنم که در عمرم نکردهام، قطع میکنم! محمد از مالزی زنگ میزند، حرف نمیزنم، نمیخواهم بیچاره را در غربت بیچارهتر کنم، حرف که میزند بغض میکند. پیاده میشوم، هیچکس در این اتوبان به این شلوغی نیست که بغلم کند! همه جمع میشوند سفره خانهای که وقتی قدیمترها تهران میآمد جمع میشدیم. همه آمدهاند. هیچکس انگار نمیخواهد باور کند کسی که به جنگ رفته شهید هم میشود. خبر کامل میشود که حسین خمپاره خورده و در وادیالسلام آرام گرفته است. همین.
داوود عکسهای روی تلفن همراهش را نشانمان میدهد و میگوید: «نامردها رو ببینید! اینقدر فحش و بد و بیراه بهش گفتن داعشیا تو صفحهشون! خدا نگذره...»
هر چه از قلم کثیفشان میریخته بر سرش ریختند، فارسی هم نوشتند، دلم دارد میترکد! دلم میخواهد نفرینشان کنم! حالم بد است. مهدی سرش را توی گوشم میکند: «حسینی بودن درد داره، سر بریده سنگ نخوره؟! میان عاشقان رمزی ست...»
آرام نمیگیرم، دلم روضه حضرت زینب(س) میخواهد، شما روضه خواندن بلدید؟
اینهایی را که نوشتم سادههایی بود از پسری که هیچ فرقی با ما نداشت، الا اینکه وقتی زائری میدید پا و دستش میلرزید و هر وقت اسم اباعبدالله(ع) میآمد صورتش خیس میشد.
خیلی معمولی با این تفاوت که مثل ما حرف نمیزد و مثل ما عشق نمیورزید، حرفش عمل داشت و عشقاش تاوان! حالا همهمان بیدار شدیم، یکی یکی داریم مثل پرندهها خودمان را به دیوار قفس میکوبیم که برویم! برویم و جان بدهیم آنجا که نوکر امام حسین(ع) مهر شهید توی شناسنامهاش خورد. راستی حسین، همیشه اقامت ما با تو بود، یک وقت آن دنیا اقامت ما فراموشت نشود، خداحافظ رفیق...
مهدی محمدباقری
فرزند شهید و رئیس مجمع فرزندان شاهد شهرداری تهران
همرزم پدرم بود، همرزم پدر خیلی از ما. میگفت: «ما که به شما نمیرسیم، نوبت ما گذشته ولی شما به ما میرسید، نوبت شما هم میشود...».
همه نوبتها به ما رسید، نوبت راه افتادن و حرف زدن، نوبت مدرسه و فارغالتحصیلی، نوبت همسر و بعد از آن نوبت پدر شدن و هزار نوبت دیگر که رسید و نرسید. بماند که بعضی وقتها مثل خبر شهادت پدر، خیلی زود نوبت ما شد، اما هرچه بود نوبت به نوبت، همه را پشت سر گذاشتیم تا رسید به اینجای داستان که نوبت من شد تا خبر شهادت همسن و سالهایمان را بشنوم.
شاید دیر بهنظر بیاید ولی حالا که به مسیر پشت سر نگاه میکنم میبینم نوبت برای رفتن هم کمکم به ما میرسد، نوبت زین کردن اسب برای سفری که یکطرفه است و مهمتر از آن، انتخاب اینکه کدام مسیر این سفر راه است و کدام بیراه! حالا بهتر میفهمم این کجای زندگی است که ما میرسیم و آنها دیگر نمیرسند.
دوباره طبل جنگ صدایش بلندتر میشود و این بار توی گوش هم سنوسالهای ما میپیچد. بانگ رحیل است، اسرافیلمان دارد صور میزند. دوباره سفرهای پهن شده است، نکند حالا که پنجره شهادت دوباره باز شده وقت رفتن، گرفتار آن چیزهایی شویم که باقی فرزندان خمینی(ره) گرفتارش نشدند!
روزی بر ما خورده میگرفتند که نسل ما با جوانان نسل قبل تفاوت کرده است اما به فرمایش رهبری، اگر دوباره پایش بیفتد این ما هستیم که ثابت میکنیم دنیا بلرزد پای ما نخواهد لرزید و آن روز همه خواهند دید جوانهای نسل من هیچ فرقی با نسل قبل ندارند؛ چه بسا عاشورایی رقم بزنیم که بعد ازسال 61 هجری هیچگاه رقم نخورده است.
حالا نوبت شهادت به نسل من رسیده است. این را از روی عکسهای شبکههای مجازی و بنرهای خیابانی میتوان فهمید. میتوان دید که آنها که همهیئتی و هم مدرسهای و هم سفرهمان بودند حالا دارند دانهدانه گل میکنند. حالا میتوان از روی این عکسها و سنوسالها فهمید که اگر دیر بجنبیم باید خاطراتمان را برای نسل بعدی تعریف کنیم. اگر بیدار نباشیم باید توی گوش پسرمان حسرت را مثل سرب داغ بریزیم که شهید فلانی هیچ فرقی با ما نداشت جز تصمیمی که گرفت و ما نگرفتیم.
زندگی پر است از نوبتهایی که به ما میرسد و خوابیم. خیلی اوقات هم بیداریم و استفاده میکنیم، خدا کند پیش از آنکه سفره را جمع کنند بیدار شویم. خدا کند سنگ قبر هیچ کداممان بدون تراشخوردگی با نام شهید نباشد. آمین
روح الله رجایی
روزنامه نگار
ما 10نفر بودیم که خسته از سفری طولانی لم داده بودیم توی حسینیهای در نزدیکی «جسر التواریج» در کربلا. تو را برای نخستین بار آنجا دیدم. مثل خودمان «شکل کار» بودی. در همان نخستین دیدار، در همان ثانیه اول فاز شوخی گرفتی و 10رفیق توی حسینیه شدند یازده تا. من با آدمها زود رفیق میشوم ولی با همهشان زیاد رفاقت نمیکنم؛ تو ولی هم زود رفیق شدی، هم زیاد!
تو 3چشم داشتی که یکیشان دوربینت بود. در روزهایی که عکاسها از عزاداری عراق فقط خون و قمه را میدیدند، تو با چشم سومت «عشق» را عکاسی میکردی و من عاشق همین نگاهت شدم. یادت هست حسین؟ یادت هست که توی «ون» زهوار دررفته چطور عربی حرف زدن من را اصلاح میکردی؟ تو یادم دادی که «فندک» به عربی میشود «قداحه»، تو توی گوش من گفتی امامزاده «سید محمد» در سامرا هم گره باز میکند، تو برای من از «الحشد الشعبی» حرف زدی و جوانهایی که به جنگ داعش میروند و خودت هم یکیشان بودی. تو به من آموختی در روزهایی که شعار و ادعا چشم جهان را کور کرده، میشود برای هدفت تفنگ بهدست بگیری و بجنگی. با همه اینها اما تو برای من یک آدم معمولی بودی، یکی مثل خودمان. به تو نمیآمد شهید شوی. شهیدها یک جور خاصی هستند که تو حسین شاکری آنجور نبودی. مثلا محسن میتوانست گزینه خوبی برای شهادت باشد؛او یک ریش تقریبا بلند و تنک دارد، توی چهرهاش همیشه نور خفیفی هست، نمازش را اول وقت میخواند، خلقالله را سرکار نمیگذارد، درست همانجوری که باید باشد. برای من شهادت یکی مثل محسن محتملتر است تا تو که مثل خودمان بودی. چهکسی فکر میکرد تو شهید شوی؟ من یکی که گمان میکردم تو همیشه دم دست خواهی بود. هر بار که به عراق بیایم و تلفن کنم، هر کجا باشی خودت را میرسانی. هر بار که تهران بیایی تلفن میکنی برای قرار شام. این سفر آخری را یادت هست؟ تلفن کردی برای شام. من خانه بودم و کاری نداشتم اما حال و حوصله نداشتم. گفتی بیا یک پیتزا و نوشابه میخوریم و من بهانه آوردم. میبینی حسین؟ حالا حسرت آن پیتزا و نوشابه روی دل من مانده است. حسرت اینکه از تو چند لغت عربی جدید بپرسم، حسرت اینکه تو از کلاشنیکف حرف بزنی و حسرت اینکه با هم به دنیا بخندیم. شهادت که هیچ، به خدا اگر فکرش را میکردم دیدار ما طولانی خواهد شد، از خود تهرانپارس تا تجریش را میدویم تا رفیق مبارزم را ببینم. حالا ولی باید بنشینیم و برای شهادت تو چیز بنویسم. به تو نمیآمد شهید شوی حسین جان ولی خوب شد شهید شدی. عددی از رفقای من شهید شدهاند، توی آتشسوزی مسجد ارک و توی هواپیمای خبرنگارها. شهادت تو اما جنسش فرق میکند. به عنوان یک رزمنده، با یک کلاشنیکف، توی یک جنگ شهید شدی. حالا اگر قرار باشد سالهای بعد با پسرم از جنگ و شهادت حرف بزنم، یک نمونه واقعی دارم. میتوانم عکس تو را نشانش بدهم و بگویم:پسرم، آدمهای معمولی هم فرصت شهید شدن دارند. خوب شد شهید شدی، برای اینکه در شمار بیشمار شهیدان، یکیشان هم رفیق من باشد که آنقدرها معرفت دارد که من را فراموش نکند. خداحافظ رفیق...
سیدصادق حسینی
مثل نسیم بهاری بود که دوست داری ساعتها روبهرویش با دوستانت بنشینی و گپ بزنی؛ شایدم هم مثل باران نمنمک اردیبهشت که روح را جلا میدهد و تازه میکند و البته بهنظرم هر دوی اینها هم میتوانست باشد: حسین شاکری چنین بود برای من و دوستانش.
حسین، رفیقی خوشخلق و باصفا بود که لبخند از روی چهرهاش پاک نمیشد. از آن رفیقها که برای کسی خط و نشان نمیکشد و منت رفیق بودن نمیگذارد؛ از آنهایی که هر چه بتوانند برای کمک به دوستانش انجام میدهند.
در خستگی ۱۶ ساعت پیادهروی شب اربعین که همه را بیتاب کرده بود، او که از بصره و از همهمان بیشتر راه آمده بود، چنان حواسش به همه بود که کمترین فشار را در اوج خستگی تحمل کنیم. حسین در آن خستگیها همانی بود که میخواستی و همانی بود که میباید.
آدمها هم دو دستهاند؛ آنان که میایستند و آنان که میروند. حسین بدون شک از آنانی بود که پای ایمان و اعتقادشان میایستند؛ از آنانی که خانواده و فرزندان و کار پردرآمد و دفتر مجللشان را میگذارند و پای دفاع از اعتقادشان میایستند و با خدا تجارت میکنند.
تهران که آمده بود، یک ظهر تا شبی با هم بودیم، هرچه اصرار کردم، مهمان ما نشد و رفت. میخواستم در سفر امسال اربعین بعد از مدتی دوری، ببینمش و از خاطرات جنگ علیه داعش بگوید. اما ندیدمش و دوستان دیگر ساعاتی را با او گذراندند تا داغ این ندیدن تا همیشه بماند بر دلم.
حسین با لبخند همیشگیاش میگفت: «یعنی تو این کابینه شما یه پست به من نمیرسه؟» ما هم میگفتیم «حالا ببینیم!». حالا که او «وزیر شهادت» شده باید از او درخواست کنیم «حسینآقا! داداش حسین! یعنی تو این وزارتخانه شهادت شما، شفاعت به ما نمیرسه؟» تصور نمیکنم او با لبخند بگوید«حالا ببینیم»!
مجید رفیعی
روزنامه نگار
بخش اول: نخستین بار، کربلا بود که دیدمش! حسین شاکری را میگویم. مرتضی درخشان با او راس ساعت12 شب کنار کفالعباس قرار گذاشته بود. یک ساعتی معطل شدیم اما حسین نیامد! وقت سفر کم بود؛ اصلا گویی همیشه در سفر کربلا وقت کم است. زمان میگذشت و بیصبر شده بودم. اصرار کردم که بیخیال قرار با حسین شویم و به کارمان برسیم. با خود مدام سرزنشاش میکردم: «عجب آدم وقتنشناسی است این پسر! چرا مرتضی اینقدر اصرار دارد که حتما اول حسین شاکری بیاید و بعد برویم زیارت؟» شاید علاوه بر آن یک ساعت، نیم ساعت دیگر هم به معطلیمان در کربلا اضافه شد تا اینکه مرتضی جایی بین جمعیت را نشانم داد و گفت: «اوناهاش!» حسین آمد. با دستانی باز برای در آغوش کشیدن ما. طی همان برخورد اول رفتارش به دلم نشست. حسین برای دیدن ما این همه راه از سامرا آمده و اینک پیش ما بود. و چه زیارتی شد آن شب با آن جمع تکمیل!
بخش دوم: اولین بار بود در زیارت اربعین حضور داشتم. گیج و بیاراده بین جمعیت راه میرفتم. بچهها یک روز از ما جلوتر بودند. همراه با سیدصادق حسینی بودم. حس عجیبی داشتم. در آن بیابان و سرما و ساعتی که عقربهاش 12 شب را نشان میداد فقط چند چهره آشنای هم زبان آراممان میکرد. حدود ستون هزارو دویست بود. دیگر ناامید از رسیدن به بچهها بودیم. ناگهان از دور شنیدم کسی فریاد میزند: «بدو بدو فرنی بخور. بیا خیلی برای گلوت خوبه!» کمی احساس سرماخوردگی داشتم. برای همین به سمت صدا رفتم. در حال و هوای خودم بودم که کسی با سرعت خورد به من! اصلا انگار افتاد در آغوشم. ای وای... حسین بود. حسین شاکری! کار، کار مرتضی بود. در میان جمعیت من را دیده بود و حسین را سر داده بود سمت من! اصلا گویی خیالم راحت شد. کلی مسائل خردهپا که فکرم را مشغول کرده بود یکباره بیرنگ شد. داشتن رفیق خوب نعمتی است. باید تجربه کرده باشید تا بفهمید چه میگویم. حسین شاکری یکی از رفقای کمیاب بود برای من. جوانی خوشاخلاق و با مرام... . جدای از اینها تسلطش به زبان عربی در سفرهایی که داشتیم مزیتی بود که خیر و برکت سفر را دوچندان میکرد.
بخش سوم: فکرش را بکنید اینستاگرامتان را رفرش میکنید و ناگهان میبینید رفیقتان یک عکس از حسین شاکری گذاشته و کنارش نوشته «شهید» در لحظهای همه خاطرات و همراهیها با حسین از برابر چشمانم میگذرد. همان چهره آرام و معصوم حالا با چند قطره خون روی پارچهای که بخشی از صورتاش را گرفته است. راست میگویند که خواستن توانستن است. حسین عاشق شهادت بود، با تمام وجودش خواست و خواستنی شد. جدایش کردند. حالا منتظرم تا شاید برای چهلم او بچهها همتی کنند و برویم زیارتش همانطور که آن نخستین شب در کربلا منتظرش بودم؛ منتظر حسین.
محمدمهدی همت
فرزند شهید همت
دروغ چرا؟ حسین شاکری پسر خوبی بود ولی من حس خوبی به او نداشتم. نه اینکه او را آدم بدی بدانم، نه! اما کمی مشکوک بودم. حسین زیادی محبت میکرد و بیش از آنچه یک نفر در نخستین آشنایی باید معرفت به خرج بدهد، معرفت داشت. تقصیر من نیست، بهخاطر شرایطم و بالاجبار یاد گرفتهام به کسی که بیدلیل و بیاندازه محبت میکند مشکوک باشم. حالا که نیست، باید راستش را بگویم که گاهی فکر میکردم حتی شاید مأمور باشد و همین من را در مواجهه با «حسین» محتاط میکرد. بله، من با احتیاط رفاقت میکردم و او با معرفت. پشیمان هم نیستم، زندگی مرا مجبور کرده بود و من نقشی در اینگونه بودنم نداشتم، یا نه، راهی جز این نبود!
دروغ چرا؟ وقتی همیشه از پدرم میگفت و از اینکه او و بقیه رفقای شهیدش چه جای خوبی در آن دنیا دارند و اینکه ای کاش خودش هم به آن کاروان بپیوندد، فکر میکردم از ته دلش نیست ولی چون دوستش داشتم دل به دلش میدادم... دروغ چرا؟ حتی یکبار وقتی به تهران آمد و تلفن کرد که همدیگر را ببینیم، من عمدا اولویت نگذاشتم. یکجورهایی حسین شاکری را پیچاندم و حالا او سختترین پیچهای این دنیا را رد کرده است و آن دورهای دور، جایی خوب دارد کیف شهید شدنش را میبرد. من دلگیرم، نه از اینکه حسین شهید شده. یاد گرفتهام وقتی کسی به حقش میرسد خوشحال باشم و حالا حسین به سهمش از زندگی رسیده است. من اما برای شهادت او دلگیرم چون دیر متوجه شدم که محبتهایش چقدر واقعی بود و چقدر صمیمانه با معرفت بود. او تمام حرفهایش را با شهادتش ثابت کرد و حالا یکی از «صدقوا ما عاهدوا الله»های قرآن است، چهکسی میتواند از این ثابتتر بشود؟ حالا که فهمیدهام بیشتر دلم برایت تنگ میشود که از ته دل میگفتی: «مهدی جان!» برادر شهیدم، حسین جان، اگر این نوشته را میخوانی که میخوانی، سلام من را به پدرم برسان و بگو چقدر دلم برای هردویتان تنگ شده. قربانت رفیق با معرفت...
داوود کریمی
فرزند شهید عباس کریمی
شب عید قربان بود و حسین هم انگار تصمیمش را گرفته بود. انگشتر دوست شهیدش را که همیشه همراهش بود نشانم داد و گفت:«دعا کن برام» من این عکس را گرفتم و گفتم:«شهید نمیشوی حسین» او ولی زود به آرزویش رسید.
منبع:همشهری