«بابا سمیع» داستان رزمنده‌ای که همرزم پدر بود

داستان کوتاه «بابا سمیع» در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۵۳۱۵۳
تاریخ انتشار: ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۴:۳۵ - 27April 2021

«بابا سمیع» داستان رزمنده‌ای که همرزم پدر بودبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «بابا سمیع» عنوان داستانی کوتاه به قلم «آسیه رحمتی» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه بخشی از این داستان را می‌خوانید:

«هوا سرد بود. برف سنگینی باریده بود. بهار‌های کردستان سوز دارد، تا چه برسد به زمستان کوهستانش. آن هم برای پیرمردی که تمام عمرش را در شرجی‌های جنوب، میان نخلستان‌ها گذرانده باشد. همه‌ی گردان او را بابا سمیع صدا می‌زدند. کم حرف بود و همیشه لبخند بر لب داشت. جزء امدادگر‌های گروه بود. همه‌ی بچه‌ها را مثل بچه‌ی خودش می‌دانست و با آن‌ها مهربان بود. البته بجز علی اکبر! اتفاقا علی اکبر هم اهل جنوب بود.

هرچه بابا سمیع به او می‌گفت، علی اکبر نه نمی‌گفت. اما باز هم باباسمیع به او گیر می‌داد: چرا جعبه‌های مهمات اینجاست؟ علی اکبر مگه نمی‌بینیشون؟ خب جابجاشون کن! چرا اسلحه‌ت روغن کاری نیست؟ اصلا انگار بابا سمیع فرمانده بود و علی اکبر گماشته‌ی مخصوص‌اش!

یک جمله‌ی معروف هم داشت که همیشه به علی می‌گفت: تقصیر خوت نی، بوآت درست تربیتت نکرده! (تقصیر خودت نیست بابات درست تربیتت نکرده)! اما علی اکبر هیچ‌وقت جواب بابا سمیع را نمی‌داد. حتی سرش را هم بلند نمی‌کرد. همه‌ی بچه‌ها پشت سر بابا سمیع می‌گفتند: این بابا از اون دسته آدماییه که از همولایتی‌های خودش، زیاد خوشش نمیاد!

شب عملیات بچه‌ها به دو گروه تقسیم شده بودند. یک عده برای پاکسازی منطقه‌ی مین‌گذاری شده رفته بودند و بقیه‌ی گردان هم قرار بود با یک‌ساعت فاصله‌ی زمانی پشت سرشان حرکت کنند تا وقتی برسند، بدون معطلی از میدان مین عبور کنند. گروه دوم هنوز در راه بودند که گروه اول میدان را پاکسازی کردند. اما سر راهشان به یک میدان مین شناسایی نشده برخوردند که اگه می‌خواستند آن را هم پاکسازی کنند زمان را برای عملیات از دست می‌دادند.

بچه‌ها عملا زمینگیر شده بودند. قبل از اینکه بقیه بخواهند فکری بکنند، علی اکبر تصمیمش را گرفت. از جایش بلند شد. ایستاد و بعد به سمت میدان مین قدم برداشت. او همینطور که جلو می‌رفت به بچه‌های گردان گفت: مو که رد شدم شما هم پاتونو بذارید جا پای مو! (من که رد شدم شما هم پایتان را بگذارید جای پای من. بچه‌ها نفسهایشان را درون سینه حبس کرده بودند و با ترس و دلهره به علی اکبر چشم دوخته بودند.

هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. در همین لحظه بقیه‌ی گردان از راه رسیدند. چشم بابا سمیع که به علی اکبر افتاد، پاهایش شل شد. روی زمین نشست. دست‌هایش می‌لرزید. چشمانش را بست و شروع کرد به ذکر گفتن. بچه‌های گردان خیلی تعجب کرده بودن. آخر آن‌ها تا بحالا بابا سمیع را اینجور ندیده بودند. علی اکبر تقریبا نصف میدان را رد کرده بود که ناگهان صدای انفجار بلندشد.

بابا بدون یک لحظه درنگ زد به دل میدان مین و خودش را بالای سر علی رساند. علی اکبر هر دوتا پایش را از دست داده بود. زخم‌هایش بدجور خونریزی داشت. دست‌های بابا سمیع می‌لرزید. روی زمین نشست. سر علی اکبر را روی زانوی خود گذاشت و دست او را محکم در دست خود گرفت. علی چشمانش را باز کرد.

لبخندی زد و گفت: بوآ فک کنم ایی کارمم درست انجام ندادم! (بابا فکر کنم این کارم را هم درست انجام ندادم!) بابا سمیع با چشم‌های پر از اشک به علی اکبر خیره شد و گفت: بوآت بهت افتخار می‌کنه پسرم. (بابات بهت افتخار می‌کنه پسرم) علی اکبر لبخندی زد و چشمانش را برای همیشه بست.

بچه‌ها هاج و واج مانده بودند که: بابا سمیع؟ بابای علی اکبره؟ بابا سمیع پیشانی پسرش را بوسید. سر علی اکبر را از روی زانوی خود برداشت و بر روی زمین گذاشت. سپس ایستاد. پایش را محکم بر زمین کوبید و شروع کرد به قدم برداشتن در میدان مین. انگار می‌خواست کار نیمه‌تمام پسرش را به انجام برساند.»

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها