آن شب تلاشهای بیرقی برای رفتن به جایی نرسید. صبح که شد، حمیدیه را بهتر شناختم. چیزی برای خوردن نداشتیم. جایی که بودیم حیوانات اهلی وجود داشت. گرسنه بودیم. گفتیم نان خشکهایی که حیوانات خوردند، از باقیمانده آن، ما هم میخوریم.
حوالی دروازه حمیدیه تانک دشمن از کار افتاده، بی حرکت مانده بود. خلیل فاتح را دیدم. به نظر میآمد آنها تانک را زدهاند. داشتند کنارش عکس میانداختند.
با وجود نداشتن امکانات، نیروها شوق عجیبی برای رویارویی با دشمن از خود نشان میدادند. اما صبح وقتی از لحاظ روحی آماده تر شدیم گفتند که دکتر چمران به حمیدیه آمده. جلسه ای در مقر سپاه، با حضور فرماندهان نیروهای مستقر در منطقه تشکیل میشود. ناصر بیرقی به عنوان فرمانده و من هم معاون از طرف نیروهای آذربایجان مستقر در منطقه، تشکیل میشود. ناصر بیرقی به عنوان فرمانده و من هم معاون از طرف نیروهای آذربایجانی در جلسه شرکت کردیم.
بعد از کلی بحث در مورد عملیات دکتر چمران گفت: رهبر عزیز انقلاب، امام خمینی، دستور داده محاصره سوسنگرد شکسته شود. امشب حمله را به منظور شکستن محاصره آغاز میکنیم. بروید نیروهایتان را آماده کنید...
از شوق شروع حمله پر در آورده بودیم. پیش دوستان خودمان برگشتیم. برادر بیرقی سازماندهی کرد. یک گروه به فرماندهی خودش اول میرفت. گروه دیگرهم آنها را پشتیبانی میکرد. من در گروه دوم بودم. تا وقت حمله هیچ کدام آرام و قرار نداشتیم؛ از اینکه علی تجلایی و دوستانمان را در آغوش خواهیم کشید خیلی خوشحال بودیم. اصلاً احساس نمیکردیم که به جنگ با توپ و تانک و خمپاره میرویم. حرفی از ترس نبود.
شبانه حرکت آغاز شد. خط مشخصی وجود نداشت. چند کیلومتر مانده به سوسنگرد، بچه های گروه اول ایستاده بودند؛ آتش دشمن سنگین بود. تعدادی ماشین در آتش میسوختند. برای اولین بار چنین صحنههایی را شاهد بودیم. هوا روشن شده بود. با احتیاط به شهر نزدیک میشدیم. با نیروهای مدافع در داخل شهر ارتباطی وجود نداشت. آنها بیسیمها را منهدم کرده بودند که دست دشمن نیفتد.
واقعاً که چنین بود. کمکم به شهر نزدیک میشدیم. ما همگی لباس پلنگی به تن داشتیم. نمیدانم این لباسها را حاج جعفر رضایی از کجا آورده بود که روز اعزام در تبریز به ما داد. نیرو های مدافع بعد از شکسته شدن محاصره میگفتند؛ وقتی شما را با این لباسها دیدیم فکر کردیم عراقی هستید.
گروههایی پیش ما با درگیری وارد شهر شدند؛ ولی ما به آن صورت درگیری نداشتیم. ورودی شهر علی آقا تجلایی را دیدم که بچهها را یک به یک در آغوش میکشید. هرکس چشمش به علی آقا را میافتاد، سلاحش را میانداخت و خودش را در آغوش او رها میکرد. گریهها و خندهها به هم آمیخته بود.
بعد از اینکه همه وارد شهر شدیم، علی آقا به ناصر بیرقی گفت: نیروهایت را سازمان بده عراقیها توی خانهها هستند. شهر آلوده است. باید پاکسازی شود. علی تجلایی خودش بر جیپی سوار بود که هر چهار چرخش در اثر اصابت ترکشی پنچر شده بود. او با صدای بلند بر روی جیپ میگفت: من فرماندار نظامی سوسنگردم، بدون هماهنگی با من حرکت نکنید.
در سایهٔ تدبیر علی آقا موقع پاکسازی شهر حتی یک نفر هم شهید ندادیم. تا کنار پل کرخه رفتیم؛ اما از پل نگذشتیم. ما این طرف عراقیها هم آن سوی پل بودند. نیروهای دشمن ما میدیدند و به راحتی مورد هدف قرار میگرفتیم. اگر از نیروهای ما کسی میخواست از خیابان عبور کند عراقیها میزدند عرصه برای ما بسیار تنگ شده بود. وقتی کار به اینجا کشید علی تجلایی و ناصر بیرقی تدبیر دیگری به کار بستند. او طرح کندن کانال خانه به خانه را در شهر مطرح کرد. در این برای در امان ماندن از تیرهای دشمن باید کانال کنده و آنها رفت و آمد میکردیم.
روز تاسوعا وارد سوسنگرد شدیم. روزهای ماتم عزا بود. در ورزشگاه شهر که زمین چمن فوتبال هم داشت، مستقر شدیم. میانه ورزشگاه سنگری کنده، قبضه خمپاره 120 گذاشته بودند. وقتی توپ و خمپاره دشمن منفجر میشد. میرفتیم تو سنگر که از آسیب ترکشها در امان بمانیم. به اتفاق بیرقی، میرسلطانی و چند نفر دیگر در این سنگر نشسته بویم. نیروهای ما پس از دو روز جنگ و گریز همه خسته بودند. یک قطره آب در قمقمههایمان نبود. قمقمهها را برداشتیم که برویم از تانکری که گوشه زمین فوتبال قرار داشت پر کنیم.
خمپاره های وسط مقر به زمین خورد و منفجر شد. کریم فتحی از ناحیه کمر زخم برداشت. جیپ پاشایی در بهداری بود. یکهو دیدم وسایل کمکهای اولیه را برداشته و در حالی که صدای آژیر آمبولانس را در میآورد، سریع خود را بالای سر کریم فتحی رساند.
به طنز میگفت: برو کنار دکتر آمد! خوشبختانه زخمهای برادر فتحی سطحی بود.
جیپ ترکشها را بیرون کشید و گفت: پاشو هیچی نشده!
کریم هم بلند شد و رفت به کارهایش رسید. در اتاقی حدود ده نفر با هم میماندیم. به فکر افتادیم نماز جماعت بخوانیم. به هرکس گفتیم امام جماعت شود، قبول نکرد. همه دوستان به نظر ما شرایط امام جماعت شدن را داشتند، با این حال شکسته نفسی کرده، زیر بار نمیرفتند.عاقبت با اسار من حاج حسین مکانیک رفت جلو پیشنماز شد. ما هم اقتدا کردیم. در رکعت دوم که قنوت گرفتیم، دیدیم شانه های حاج حسین تکان میخورد. توی دلم به انتخابم احسنت گفتم که همچنین پیشنماز با معنویتی، پیدا کردم. در همان حال قنوت یک لحظه به عقب برگشت دیدیم دارد میخندد. نماز به هم خورد. به دنبال این کار، شهید حسین شمعچیان ما را از اتاق بیرون کرد. حسین مکانیک میگفت: دست خودم نبود هرچه کردم نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
گفت: از مغازه هرچی بر میدارید پولش را بگذارید داخل مغازه.
ما هم این کار را کریم. یکی بیسکویت برمی داشت، پولش را میپرداخت و ... کسی نه به پولها چپ نگاه میکرد نه به مال مردم. بچهها حتی از مال و منال مردم هم مواظبت میکردند.
اتفاقات زیادی از این دست در سوسنگرد داشتیم. حسین حسین زاده معروف به حسین مکانیک سر نترسی نداشت. مدیر خوبی هم بود. از کنار گوشه شهر خرگوشی پیدا کرده بود. از خودش جدایش نمیکرد به خورد و خوراکش هم میرسید. بچهها هر کدام یک چیزی به حسین مکانیک میگفتند. خرگوش را تا آخرین روزها نگه داشت. موقع برگشتن به تبریز خرگوش را رها کرد. تا مدتها از فکر و خیال خرگوش رها نشده بود.
«خبر آمدن سومین گروه از تبریز در سوسنگرد پیچیده بود. آمدن آنها، رزمندگان گروه دوم باید بر میگشتند. امکان جا به جا شدن آن همه نیرو در سوسنگرد وجود نداشت . اما بچهها نمیخواستند، برگردند. التماس میکردند که بمانند. حتی کسانی تا پای گریه کردن هم پیش رفتند. اما چارهای جز بازگشت نداشتیم.
تا این جمله را گفت صلوات فرستادیم به آن که پشت خط بود گفت شنیدید گوشی را گذاشت و رو به ما گفت: درست شد فردا میرویم دیدن امام.»
هر وقت ما را میدید متعجب میپرسید نمیدانم چه بلایی سر خرگوش بیچاره آمد. نیروهای شناسایی از پل میگذشتند. میرفتند اطلاعاتی از مواضع دشمن به دست میآورند یا یک سری کارهای ایذایی انجام میدادند بقیه هم از پل مراقبت میکردند که عراقیها به این طرف نیایند با این حال عراقیها با تیر مستقیم تانک ما را میزدند بعد از مدتی ما را به جایی که نیروهای ژاندارمری در آن سوی پل مستقر بودند بردند. کیسه های پر شن چیدیم که از تیر و ترکش در امان باشیم بعد هم تفنگ 106 آوردند و دشمن را مورد هدف قرار دادند.
موقع برگشتن در قم آیت الله مدنی را دیدیم به استقبال ما آمد از لحاظ روحی خیلی خوشحال بودیم بعد هم دیدار با امام (ره) پیش آمد آیت الله مدنی پیش ما با دفتر حضرت امام حرف زد صحبت طولانی شد ظاهراً قبول نمیکردند ایت الله مدنی یکهو گفت آقا ما نوکر امام هستیم. هر کسی که نیستیم. این بچهها را که می ببینید میخواهند امام را زیارت کنند....
تا این جمله را گفت صلوات فرستادیم به آن که پشت خط بود گفت شنیدید گوشی را گذاشت و رو به ما گفت: درست شد فردا میرویم دیدن امام.