بخش پایانی/ گفت‌و‌گوی تفصیلی دفاع پرس با "مهدی قلی‌رضایی"؛

مادرم مرا بعد از مجروحیت نشناخت/ "ترکش طلایی" نخوردم

"دو تا خانم و یک مرد به اتاق ما سرک کشیدند و رفتند. مادرم را شناختم چون در حال پانسمانم بودند صدایشان نکردم. به پرستار گفتم "مادرم آمد و مرا نشناخت." پرستار فورا بدنبالشان رفت."
کد خبر: ۸۴۶۳۶
تاریخ انتشار: ۰۷ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۹:۴۶ - 27May 2016

مادرم مرا بعد از مجروحیت نشناخت/

مهدی قلی رضایی" راوی کتاب لشکر خوبان و از رزمندگان واحد اطلاعات و عملیات لشکر 31 عاشورا در رابطه با مظلومیت غواصان و شرح عملیات کربلای 5 به گفت و گو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس پرداخت. در ادامه ماحصل گفت و گو را میخوانید.

برای خواندن بخش نخست گفت و گو اینجا کلیک کنید.

***

قرار شد گردان امام سجاد به فرماندهی شهید قنبرلو و گردان علی اصغر به فرماندهی یزدانی را شب به نوک کانال ماهی ببریم که از آنجا به سمت غرب کانال یک گردان به سمت نخلستان و یک گردان از کناره سیل بند غربی کانال به سمت شمال قسمت هلالیها بروند وعملیات به سمت غرب ادامه پیدا کند.

ساعتی در سنگر مخابرات قرارگاه تاکتیکی استراحت کردیم، نماز را خوانده و مختصر شامی خوردیم. قیافه مظلومانه شهید منصور سودی از یادم نمی رود هر کجا که لازم بود میرفت و در درگیریها با توجه به اینکه نیروی اطلاعات بودیم حضور پیدا میکرد و این حضور باعث ازدیاد روحیه نیروها میشد.

زخم شانه وکف پاهایم که یادگار دو هفته قبل وعملیات کربلای چهار بود شدیدا درد میکردند، در کربلای چهار چون غواص بودم و کفش به پا نداشتم، فینها را درآوردم و پا برهنه نیهای سوخته ساحل که در ساقه خاموش شده و مثل نیزه بودند در هدایت نیروها در کف پاهایم فرو رفته و بیش از سی زخم نی در کف پاهایم داشتم. دو - سه تا از آن زخمها را بخیه زده بودند. در پیاده رویهای دو روز اخیر باز بعضی از زخمهای مانده عفونت کرده بودند و درد شدیدی داشتند اما این دردها به درد غواصان که در آب سرهایشان هدف قرار میگرفت چیزی نبود. پیش خود عهد میبستم که آنقدر تلاش کنم تا بتوانم ذرهای از درد آن غواصان مظلوم را احساس کنم اما هیهات.

** عراقیها پایین کله قندی به مجروحین تیر خلاص میزدند

گردانها رسیدند گردان علی اصغر را منصور سودی وغلامعلی کلانتری و گردان امام سجاد را خودم میبردم. دیدن چهرهای در گردان امام سجاد افکارم را به عملیات مسلم میبرد و آن هم سردار دلاور حاج حسینلو بود. ایشان جانشین شهید قنبرلو بودند چون در آن شب شهید قنبرلو به دلیلی کنار گردان نبود، بنده تا چندی پیش ایشان را قنبرلو میدانستم.

در عملیات مسلم وقتی در محاصره عراقیها ماندیم. من از ناحیه سر، دستها و پا مجروح بودم. پایم شکسته بود. در کله قندی چند نفر بودیم که عراقیها به آنجا رسیدند. شهید ورمزیاری از ناحیه سینه مجروح شد. رزم حاج حسنلو را فراموش نخواهم کرد در میان آتش وخون چه نبردی می کرد. مرد سیه چردهایی که مردانه مقاومت میکرد حتی سوختن جسم همرزممان که سوخت و بوی کباب از سوختنش به هوا خاست، اندک خللی در روحیهمان نداشت. آخر با دستور فرمانده به پایین کله قندی آمدیم که پر بود از عراقیها کمی ورمزیاری را من به پایین کشیدم. بعد حاج حسینلو او را به کولش انداخت و پایین برد. اما زخمی شد واز آن تاریخ ایشان را ندیده بودم.

عراقیها پایین کله قندی به مجروحین تیر خلاص میزدند و من سعی میکردم خودم را قایم کنم. با هزار مصیبت خودم را به پل سومار رساندم.

همیشه چهره این فرمانده دلاور در ذهنم نقش بسته بود، خوشحال بودم که در این عملیات نیز در کنار این دلاور هستم به نوک کانال رسیدیم. عراقیها که متوجه حرکت ما شدند شدیدا نوک را زیر آتش داشتند، تیر تراش میزدند در نوارهای دوشکا از هر ده گلوله جنگی یک رسام گذاشته بودند. چند دوشکا رسام را بالای سر بچهها می زدند و تیر تراش را نیم متر بالای زمین، گاها رسامها فکر نیروها را منحرف میکرد طوری که فکر میکردند گلولهها از بالای سرشان عبور میکند اما از پایین بچهها را میزدند. چاره نبود برای اینکه باید از نوک عبور میکردیم و به سمت نخلستان وهلالیها میرفتیم. بالای پل موجود در نوک ایستادم و می گفتم که به سمت من بیایید. تعجب میکردم که گلوله نمیخوردم به سمت نخلستان رفتم. آتش شدید بود و جنگ تن به تن، همرزمانم مظلومانه به شهادت میرسیدند. اطرافم پر بود از شهدا و مجروحین، اما هر چه تلاش کردند نتوانستیم بر انبوه بعثیهای متمرکز شده و در هلالیها و نخلستان غلبه کنیم. با صلاحدید فرماندهان به سمت نوک عقب نشینی شد، از خدا میخواستم ای کاش من هم میماندم اما تقدیر بر برگشتنم بود.

** در چاله انفجاری توپ پناه گرفتیم/ "ترکش طلایی" نخوردم

نزدیکیهای صبح خسته به همراه منصور و غلامعلی در گود مانندی که فکر میکنم چاله انفجار توپ بزرگ ارتش بود، نشستیم. تا نماز صبح انفجار توپها وخمپارهها که بی وقفه مثل باران میبارید نگذاشت آرامش داشته باشیم. نماز صبح را با تیمم خواندیم. خورشید بالا آمد. دیدی به سمت هلالیها زدم و تخلیه نیروی عراقیها زیاد بود که مواضع خود را تقویت و تحکیم میکردند.

به همراه همرزمانم به سمت قرارگاه تاکتیکی برمیگشتیم، خسته بودم در نقطه اتصال سیل بند شمالی پنج ضلعی به کانال ماهی محلی محدود که دورش با خاکریز حصار شده ونسبتا امن بود.

تدارکات لشگر در آنجا جیره جنگی و سایر ملزومات مورد نیاز گردانهای درگیر را گذاشته بودند، در آنجا کمی نان خوردیم. نگاهم به شلوارم افتاد در پایین زانو چند سوراخ دیده میشد. تعجب کردم که شلوارم پاره نبود. یادم آمد شب که بالای پل کانال ایستاده بودم احتمالا تیرهایی از پارچه شلوارم عبور کردند اما به بدنم نخوردند.

منصور خندید و من به شوخی گفتم خسته هستم چه میشد ترکش کوچکی میخوردم و چند روزی استراحت میکردم. منصور گفت "ترکش طلایی یعنی همین" حرکت کرده به قرارگاه تاکتیکی رسیدیم. گزارشی از وضعیت شب گذشته را دادم و ساعتی بعد سردار کبیری فرمودند، شب گردان امام حسین را به هلالیها ببرید، سریع به نوک کانال ماهی برگشتیم. بعثیها آتش توپخانه شدیدی را به آن نقطه متمرکز کرده بودند و می شد نتیجه گرفت که مجدداً خود را بازسازی کردهاند. تحلیل درستی از نبرد بدست آوردهاند چرا که بهترین نقطه برای نفوذ به غرب پنج ضلعی و کانال ماهی همانجا بود و سایر جاها از جمله محوری که برای عبور لشکر ۲۵کربلا از کانال در نظر گرفته بودند، بدلیل عرض کانال مناسب نبود و دشمن به راحتی میتوانست در صورت رخنه آن را کنترل نماید که بعداً همینطور هم شد.

دنبال مصطفی پیشقدم فرمانده دلاور گردان امام حسین بودم او را در حالی یافتم که با محمد بالاپور معاونش در سینه سیل بند نزدیک پل نوک کانال در سنگر رو بازی نشسته بودند، گرد و غبار دو روزه روی صورتش نشسته بود مثل اینکه ابر جلوی ماه را گرفته باشد، کنارشان نشستم، از والفجر هشت به بعد صحنهایی که برایش اتفاق افتاد و من شاهدش بودم دیگر زیاد لبخند در صورتاش نمیدیدم. به نوعی از ماندن در این دنیا احساس دلتنگی داشت. گفتم "آقا مصطفی قراره شب به سمت هلالیها بروید برای اینکه دشمن امروز نیرو زیاد آورده و به تحکیم مواضع پرداخته، خوب هست برویم و شناسایی مفصلی داشته باشیم."

آقا مصطفی گفتند "خوبه دو نفر از نیروهای ما را هم ببرید". ناصر یوسفی و یونس محمود زاده را صدا زدند، به نزدیک نقطه اتصال سیل بند با کانال برگشتیم و با استفاده از پوشش گیاهی داخل کانال خود را به آن سوی کانال تقریبا نزدیک اولین هلالی رساندیم، چون ساعت حوالی یازده قبل از ظهر بود و دید از سمت ما بهتر بود، خود را به نزدیکترین نقطه ممکن هلالی رساندیم شاید ده متریاش، سنگرها، مواضع و نیروهای دشمن را در حدود تقریبی برآورد کردیم، به نظرم رسید که یونس و ناصر را در آنجا تامین بگذارم و تا حد امکان با استفاده از سیل بند غربی کانال پیش برویم طوری که بتوانیم هلالی چسبیده به کانال را که پر بود از نیرو رد کرده و به پشت هلالیهای عمود بر کانال که از کانال شروع شده و به سمت غرب، جزیره بوارین و حاشیه اروند امتداد داشت برسیم که خطر لو رفتن و یا اسیر شدن را داشت.

به همراه منصور با استفاده از پوشش کنار سیل بند از قسمت داخلی کانال به سمت شمال حرکت کردیم تقریبا به نقطهایی رسیدیم که میتوانستیم پشت هلالیها را ببینیم. یواشکی با اختفا در داخل پوشش گیاهی دید زدیم، عراقیها همچنان مشغول انتقال نیرو و تجهیزات بودند، در قسمت شمالیتر کانال در فاصله یک کیلومتری از ما هم درگیری و انفجار در داخل کانال دیده میشد که احتمال میدادم لشکرهای حضرت رسول و کربلا هستند و تلاش میکنند از کانال در آن قسمت عبور کنند.

** یوسفی میدانست شهید میشود

آرام به پیش یونس و یوسف که در نزدیکی هلالی اول تامین گذاشته بودیم برگشتیم. وضعیت هلالیها ومسیرهایی را که میشد شب با استفاده از آنها نیروها را به هلالیها رساند را گفتم، در این لحظه ناصر یوسفی که از زمان فتح المبین همدیگر را میشناختیم کاغذی از جیب جلویی باد گیرش در آورد به من داد. به ارامی گفتم "این چیه؟" گفت: "وصیت نامه ام هست نگه دار به خانوادهام میدهی." به شوخی گفتم از کجا معلوم شاید من زودتر از تو شهید شدم، ناصر در حالی که لبخندی به لب داشت گفت "برای من یقین هست که شما میمانید و من شهید میشوم." نا بارانه وصیت را از دستش گرفته در جیبام گذاشتم به ارامی حرکت کردیم و به خط خودمان برگشتیم.

دوباره نزد مصطفی آمدم در این فاصله چند تا زخمی و شهید داده بودند. با ناراحتی گفت مهدی توپخانه خودمان هم روی ما آتش دارد، گفتم: "غیر ممکنه". محل چالههای بزرگ چند انفجار را نشانم داد و گفت تازه افتادهاند. رفتم و بررسی کردم دنباله قیف انفجار به سمت خودی بود. تقریبا به شرق در حالی که قیف انفجار ادوات عراقی به سمت غرب و شمال بود. گفتم به آقای کبیری می گویم. نمیدانستم آخرین دیدارمان هست و آخرین برگشتم اما نمیدانم چرا طاقت جدایی از آنها را نداشتم. در حال برگشت به قرارگاه تاکتیکی چهره خندان همرزمانم در گردان امام حسین که با خنده دست تکان میدادند یا خداحافظی میکردند، هنوز هم در ذهنم ماندگار هست. ساعت سه بعد از ظهر بود.

روز بیست ودوم دی شصت و پنج بود که به برادر کبیری گزارش دادم به جریان آتش از سمت خودی روی نیروهای گردان امام حسین هم اشاره کردم که سریع با تطبیق تماس گرفت وگفت بررسی کنند. برای گرفتن موتور از واحد که به قرارگاه آورده بودند، آمدم در سنگر واحد کمی غذا که تن و خاویار و بادمجان بود خوردم. سپس کلید موتور را برداشتم.

** خون مثل آب شیلنک از آن ناحیه پایم میجهید

قرارگاه اصلی لشکر عاشورا در دژ قدیمی شلمچه بود. تقریباً امتداد همان جایی که الان یادمان شلمچه هست البته به محور لشکر عاشورا از طریق جاده شهید صفوی راحتر میشد رفت. الان هم آثار آن جاده در نزدیکی خرمشهر از سمت اهواز هست. و تابلویی به همین نام نصب شده، امتداد این جاده به دژ شلمچه میرسید و اگر از آن نقطه به سمت جنوب میرفتیم. دژ قطع شده بود و آبگرفتگی شروع میشد. بعد پانصد متر یا کمتر کمین و پشت سرش خط عراقیها بود که معروف به پاسگاه کوت سواری بود. با تصرف پنج ضلعی امتداد این دژ مجددا وصل شده بود و تا آزاد شدن جاده اصلی شلمچه از این جاده به عنوان آماد راه عملیات استفاده میشد. دیگر پشتیبانی از طریق قایقها صورت نمیگرفت.

وقتی از سنگر اطلاعات در قرارگاه اصلی بیرون میآمدم، از دور احد مقیمی فرمانده ستاد تیپ یک و سردار منصور عزتی  فرمانده تیپ یک لشکر عاشورا را دیدم چون آنها خط شکن بودند بعد عملیات آنها را ندیده بودم. رو کردم به رسول سعیدی و پورنجف که برای بدرقهام تا دم سنگر آمده بودند گفتم "میخواهم بروم احد را ببینم." احد مقیمی از عاشقان سینه چاک اباعبدالله الحسین (ع)  بود. هر جا حضور داشت بساط عزاداری و توسل بر پا بود. معمولا موقع راه رفتن در تنهایی به ارامی دستاش را به سینه می زد و حسین حسین می گفت. ذکر احد حسین بود. همه دوستانش به ایشان علاقه داشتند و من هم عاشقاش بودم، از سنگر بیرون آمدم و به سمت آنها که در سی متریام بودند، کنار دژمی رفتم که ناگهان هواپیمای دشمن بالای سرمان رسید البته پدافند، جنگده را زد اما بمبهایش را قبلا رها کرده بود. از انفجار بمب در بالای سرم فهمیدم که خوشهایی هست.

با انفجار بمبهای بزرگ در آسمان، صدها بمب کوچکتر با سرعت به زمین میآمدند. من درست در وسط امتداد بمبها بودم هر لحظه انفجاری در کنارم بود. نیم متری، یک متری، جلو، پهلو، عقب شنیده بودم که شعاع انفجار خوشهایی صد و هشتاد درجه هست یعنی مانند خمپاره ترکشها با زاویه از سطح پرتاب نمیشوند بلکه  کاملا در سطح پخش میشوند به همین دلیل خیز نرفتم و ایستادم، همه اتفاقات سریع به وقوع می پیوست. اول از پشت انفجاری شد. دو - سه تا ترکش از ناحیه ران پاها اصابت کرد، یک انجار از پهلو که کمرم ترکشی خورد ضربه آنقدر شدید بود که فکر کردم بدنم به دو نیم شد. ترکشی که تقریباً به اندازه توپ هفت سن بود. با دریدن لکنم تا نصف شکمم هم رسید. با انفجار روبرو ترکشی به پایین شکمم خورد دو سه تا بود که یکی  شریانی که به پاها میرود را قطع کرد. خون مثل آب شیلنک از آن ناحیه می جهید و تادو متری هم میرفت.

انفجاری دیگر؛ درد شدید پهلو و سینه... لحظهایی به یاد زخم سینه مادر سادات افتادم و چشمم به سیاهی رفت. نمیدانم چه شد. صداهای اطرافم مبهم بودند و کم کم محو میشدند و سکوت در ذهنم حاکم شد. همه جا تاریک بود، میترسیدم که چرا تاریکی، شاید گناهکارم، که نور را نمیبینم، شدیداً از عمق جان این را احساس میکردم. تاریکی رفت، سفیدی آمد. به فکر حدیث ذات السلاسل بودم، چرا ملایک نمیآیند تا مرا ببرند. همه انتظارعمرم در آن لحظه منتظر آمدن انها بود. دستی دستم را گرفت سرخی جای سفیدی را گرفت. صداهای مبهم گریه به گوشم رسید. فکر کردم که آمدند تا مرا ببرند، دستی که در دستم بود را با ضعف هر چه تمام فشردم، تکانهایی شدید مرا بالا و پایین پرت میکرد. چشم باز کردم رسول سعیدی بالای سرم بود. پشت وانت تویوتا، گفتم زخمی شدم؟ درحالی که دستم در دستش بود گفت چیزی نیست.

سردم شد، چشم باز کردم با قیچی لباسهایم را میبریدند حالت تهوع و..... دوباره بیهوشی.به صورتم سیلی میزدند، به سختی چشمم را باز کردم، اسمت چیست؟ مهدی.... قلی... و باز بیهوشی.

چشمم را باز کردم نمیدانم چه روزی هست وچه ساعتی، هر چه تلاش میکنم درست ببینم نمیشود. همه چیز را چهار تا میبینم.

از بیمارستان بقایی به امیدیه آوردند. خیلی مجروح در نزدیک باند، بود. همه روی برانکارد بودیم، ساعتی طول کشید ما را داخل هواپیما بردند. برانکاردها را به صورت عمودی بالای هم در جاهای مخصوص خود تعبیه کردند. در هر ردیف پنج برانکارد بالای هم گذاشتند و پرستارانی که وظیفه رسیدگی به مجروحین را داشتند بالای سرمان بودند از عطش هلاک می شدم گاها بیهوش و گاه به هوش میآمدم. هواپیما در آسمان بود. از پرستار آب خواستم، نداد. دو تا سرم به بدنم وصل بود و پرستار با فاصله از من بود و متوجه نبود از شدت عطش سوند سرم را از دستم بیرون کشیدم و گذاشتم به دهانم. آبی که میآمد، شور بود. قطره قطره میآمد. به هر حال برای رفع عطش خوب بود. پرستار متوجه سوند شد سریع از دهانم بیرون کشید و به محلش وصل کرد. تذکر داد که ضرر دارد. هواپیما به مشهد رسید و ما را با برانکارد پایین آوردند. در سالن منتظر بودند و به آمبولانسها گذاشته میبردند. در آنجا فردی بالای سرم آمد یوسف صارمی بود. دوستم و از نیروهای واحد اطلاعات و در عملیات غواص بود، از ناحیه سینه ترکش خورده بود. دستش را به پیشانیم گذاشت. گفتم یوسف حالم خراب هست و چشمم را بستم به آمبولانس میگذاشتند که باز بهوش آمدم.

** عاشق حسین مانند مولایش شهید شد

در بیمارستان امام رضای مشهد اتاقها پر بود و سالن را تجهیز کرده بودند. در سالن بودم که به اتاق عمل بردند. نمیدانم چقدر طول کشید. چشمم را باز کردم پانسمان میکردند. پرستار پنس را تا کمرم فرو میبرد. تعجب میکردم. کمی سرم را بالا آوردم، رودههایم دیده میشد. پرسیدم چرا بخیه نزدند، گفت امکان نداشت. سینهام را پانسمان کرد. دو تا شیلنک از سینهام بیرون آمده و به شیشههایی که در زمین بود وصل بودند. از بینیام نیز سوندی بیرون آمده بود که خیلی اذیت میکرد، و سرم وخون نیز به بدنم وصل بود. پاهایم تکان نمیخوردند.

در خواب دیدم احد مقیمی بالای سرم ایستاده گفت "مهدی شهید شدی؟" با گریه گفتم "تو شهید شدی". خندید گفت: "امدم تو را ببرم." احد دو سه روز بعد از مجروح شدنم در حالی که دست در سینه حسین حسین میگفته به همراه مصطفی پیشقدم فرمانده گردان امام حسین شهید شده بود. ترکش سرش را قطع کرده بود مانند مولایش حسین شده بود.

روزی حسن کربلایی را کنار تختم دیدم که یک دست لباس غواصی در دستش میگفت "عملیات داریم. باید این لباسها را بپوشی و شناسایی برویم." گفتم زخمی هستم پاهایم تکان نمیخورند. نمیتوانم بیایم. میدانستم حسن شهید شده به خود امدم کسی در کنارم نبود.

** مادر دو شهید به مجروحین رسیدگی میکرد/ مجروحی از عطش با خوردن آب پانسمان به شهادت رسید

خانمی مسن از صبح به بیمارستان می آمد دست و صورتمان را میشست. به او مادر میگفتیم دو پسرش شهید شده بود مثل مادر بود دردهایمان را به او می گفتیم.

مجروح کناریم که زخم شدیدی در شکم داشت ناله می کرد واب می خواست. پرستاران هم آب نمیدادند چون ضرر داشت. لحظهایی کاسهایی استیل که در پانسمان عفونت در آن ریخته شده بود را برداشت و به سر کشید. تحمل آن صحنه خیلی حالم را بد کرد. از شدت عطش و در حالی که آب آب می گفت شهید شد.

** مادرم مرا بعد از مجروحیت نشناخت

دو تا خانم و یک مرد به اتاق ما سرک کشیدند و رفتند. مادرم را شناختم چون در حال پانسمانم بودند صدایشان نکردم. به پرستار گفتم "مادرم آمد و مرا نشناخت." پرستار فورا بدنبالشان رفت. مادر، خاله، دایی وبرادرانم آمده بودند. اشک مادرم بی صدا بر صورتش جاری بود و من شرمنده از اینکه به دردسر افتادند و از تبریز با آن سختی و با چه حالی آمدند. اصرار کردم بروند. دو روزی بودند و رفتند.

روزی به اتاق عمل بردند تا کاری کنند که عفونت کمرم حل شود. به هوش که آمدم دیدم زخم کمرم بزرگتر شده است. در اتاق سی سی یو بودیم. هفت تخت بود شاید هر روز یک مجروح در آن اتاق شهید میشد. روزی احساس کردم سردم هست. میلرزیدم. نمی دانم چی شد مجروح کناریم داد می زد پرستار، پرستار. من از هوش رفتم. چشمم را باز کردم چهار کیسه خون وصل کرده بودند، از دستهایم و پاهایم، و دستگاههایی کنارم بودند مانند شوک، اکسیژن و...

در نهایت من از قافله شهدا جا ماندم.

نظر شما
پربیننده ها