"مهدی قلی رضایی" راوی کتاب لشکر خوبان و از رزمندگان واحد اطلاعات و عملیات لشکر 31 عاشورا در گفت و گو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس از روزهای نخست حضورش در عملیات فتح المبین که در سن نوجوانی تا پای اسارت رفت، روایت کرد. در ادامه ماحصل گفت و گو را میخوانید.
اولین روزهای سال ۶۱ ستون حرکتش را در دل رملها به سمت رقابیه و میشداغ با گردانهای شهید قاضی و شهید مدنی از تبریز به فرماندهی شهید دلاور علی تجلایی، گروهان ۲ از گردان شهید قاضی به فرماندهی شهید محمود اورنگی و دسته یک با مسئولیت یاسر زیرک شروع به حرکت کرد.
اولین عملیاتم بود. تجربه چندانی نداشتم، گاهاً تاریکی شب دلهره ایجاد میکرد. اولین بار بود که رمل را میدیدم، پاهایمان در حال حرکت تا مچ پا در رمل فرو می رفت و خستگی را چند برابر میکرد. نمیدانستم که در آینده سختترین و تلخترین خاطراتم در این رملها رقم خواهد خورد. از خط خودی که عبور میکردیم پایگاه مانندی بود که بیش از ۵ نفر نیرو نداشت و با فاصلههای پیش از پانصدمتر از همدیگر واقع بودند.
حرکت سخت بود و خسته کننده هر از گاهی پیامها از جلو ستون به عقب ستون منتقل میشد و یا در حال حرکت شمارش به جهت کنترل تعداد وعدم نفوذ دشمن در ستون انجام میگرفت، ماه بالای سرمان میرفت که ناپدید شود و تاریکی بر همه جا سیطره بیابد.
کم کم رملها تمام و زمین زیر پایمان محکمتر شد. به میدان مین دشمن رسیدیم. در آن زمان دشمن میدان مین را معمولا برای بستن جناحها یا جاهایی که نیرو نداشت، میکاشت. گروهانها از هم جدا شدند. گروهان ما از محل تعیین شده وارد میدان شد. دو نفر که به خنثی کردن مین مشغول بودند گاها در زیر نور منورهای دشمن سایههایشان دیده میشد. من نفر چهارم از دسته بودم زیرا مسئول دسته و معاونش به تخریبچیها کمک میکردند، ما نزدیک آنها بودیم.
درگیری در پشت سرمان شروع شده بود و گروهان ما باید با نفوذ از طریق میدان مین به عمق خطوط دشمن و به مقر نیروهای احتیاط دشمن میرسید تا اجازه نمیداد نیروهای احتیاط دشمن خطوط اولشان را تقویت کنند. بیامان منورهایی به آسمان پرتاپ میشد. ناگهان صدای انفجاری در نزدیکم مرا به خود آورد. درد شدید زانو شروع شد. خون شدیدی از زانویم میرفت. چند نفر از جمله تخریبچیها هم با انفجار مین مجروح شده بودند. نیروها تکبیرگویان خود را به میدان مین زدند و به سمت احتیاط عراقیها یورش بردند. تیراندازیها بیوقفه ادامه داشت.
رحمان مصلحی همراه چند امدادگر به سمت ما آمدند و مرا روی برانکارد گذاشته به سرعت در داخل میدان مین حرکت کردند. مینها عمدتا سوسکی بودند و به همدیگر تله شده بودند. رحمان با چاقویی که داشت تلهها را قطع میکرد و در پاسخ دوستان میگفت "چیزی نمی شود. نگران نباشید. من وارد هستم." میدان مین تمام نمیشد و ما به جای حرکت در عرض میدان مین در طول میدان و در ردیف مینهای سوسکی حرکت میکردیم. ساعت از دو نصف شب گذشته بود. سرما اثر میکرد و می لرزیدم. ناگهان انفجاری شدید زیر سرم اتفاق افتاد. سرخی جای دنیا را گرفت. کم کم صداها هم از ذهنم بیرون رفتند. تاریکی محض شد.
احساس سرما مرا به هوش آورد. سر و صورت خونینم نشان از زخمی شدن مجدد را داشت. انگشتانم را مثل شانه در موهایم فرو بردم، مثل اینکه سرم را در قیر فرو برده باشند. خون و رمل همنشین موهایم شده بودند. سرخی خون انگشتانم را آغشته کرد. بوی باروت همه جا را فرا گرفته بود. چفیهی دور کمرم را باز کرده به سرم بستم اما ترکشهای ریزی که به کمرم از گردن تا پاهایم اصابت کرده بودند، امکان بستن و پانسمان را نداشت.
چند امدادگری که مرا حمل می کردند همه به جز رحمان مجروح شده بودند نالههایشان شنیده میشد هر کدام در گوشهایی از میدان افتاده بودند. صبح و روشنایی از راه می رسید نماز را در همان حالت خونین خواندیم. در حالی که رکوع و سجود جز اشاره نبود با عمق جان از رب العالمین مدد میخواستم.
خورشید که بالا آمد، سنگرهای عراقیها که در بیست یا سی متری ما نمایان شد. آنها مسلط بر میدان مین بودند. عراقیها تا ما را دیدند با حوصله خواستند که با ما بازی کنند چند نفرشان با سیمنوف هدفگیری میکردند و هر نقطهایی از بدنمان را میدیدند، میزدند. فقط صدای "اه" را بعد از اصابت هر گلوله میشنیدم.
توانستم خاکها را مثل سنگری در جلوی خودم تل کنم تا عراقیها مرا نبینند. در آن لحظه به خود فکر می کردم. پسری ۱۶ ساله که شاید در یکسال قبل تصور چنین صحنههایی را نداشت و شاید برای رفتن به دستشویی در شب میترسید، الان در وسط میدان مین دشمن، زخمی و تشنه افتاده است. فقط از خداوند در آن لحظات سخت طلب یاری داشتم، به خود جرات میدادم که وضعیت موجود را درک کنم و در مقابل دشمن کم نیاورم.
چند نفری از عراقیها از خاکریز به سمت میدان مین آمدند. احتمالاً آنها هم فهمیده بودند که ما کاری از دستمان بر نمیآید، کلماتی به زبان ترکی ترکمن و عربی گفتند و از معبری که خود میشناختند سعی کردند به ما نزدیک شوند. قصدشان برایم معلوم نبود که میخواهند ما را اسیر بگیرند یا تیر خلاص بزنند.
ناگهان در میان خاکها اسلحهایی به دستم خورد. شاید برای یکی از همرزمان مجروحم بود. در آن لحظه، اسارت را جلوی چشمانم مجسم کردم اما به خود گفتم که شاید فرجی باشد، به سمت عراقیها تیراندازی کردم دو نفرشان افتادند. آنها ما را به رگبار بستند.
به سختی توانم را در دستانم جمع کرده به سمت آنها شلیک میکردم. فاصله ما تا دشمن کمتر از ۱۵ متر بود. ناگهان متوجه شدم عراقی ها از پشت سر مورد هدف تیراندازی قرار گرفتند.
ستونی از پشت تپه رملی به سمت مقر عراقیها و سمت میدان میآمد. از دیدنشان خوشحال بودم. صدایشان کردیم. چند نفر از آنها وارد میدان شدند، به ما که رسیدند داود نوشاد را شناختم. معاون فرماندهمان، علی تجلایی بود. به ما که رسیدند مجروحین را از میدان برداشتند.
نمیدانم تا آن لحظه شهید رحمان مصلحی کجا بود. شاید او کمک آورده بود. میخواست مجروحی را بردارد که از محل نامعلومی مورد هدف قرارش دادند. چهار انگشتش مجروح شد. همرزمان به سرعت به سمت منطقهای که شلیک شد، تیر اندازی کردند. نوشاد هم مرا به کولش انداخت و سینه خیز از میدان خارج شدیم.
پشت همان تپه رملی، نفربر برادران ارتشی آمد که مجروحین را منتقل کنند. پس از رسیدن با برانکارد به اورژانس بردند. دیدن تابلوهایی که رویشان آیه "انا فتحنا ..." نوشته بود. درد زخمهایم را از بین برد.