به گزارش دفاع پرس از مشهد، یکم تیر 1332 وجودش به خانه محقر غلامرضا در روستای حسن آباد چناران روشنایی بخشید. او به شکرانه داشتن فرزندی سالم و خوش سیما گوسفندی عقیقه کرد و پسر را ابراهیم نامید. همه جا او را با خود می برد و رسم مردانه زیستن را به او می آموخت. ابراهیم چهارساله بود که در مکتب مشغول به یادگیری حفظ و روخوانی قرآن شد. به واسطه انس با قرآن، روخوانی و روانخوانی فارسی را نیز به سرعت آموخت.
کار و تلاش از سنین نوجوانی
در شش سالگی به همراه خانواده به مشهد مقدس نقل مکان کرد. دوران ابتدایی را در مدرسه کاشانی آغاز کرد. کلاس اول بود که داستان می خواند و همه اوقاتش با مطالعه می گذشت. هر تابستان در مغازه پدر مشغول می شد و با پس انداز مزدی که دریافت می کرد برای خود دوچرخه و برای خواهران کوچکترش لباس و کفش می خرید. ده دوازه ساله بود که تصویر داخل کتاب فارسی اش که عکس شاه و فرح بود چشمهایشان را درآورده بود که تنبیه شد.
در سال 1345 وارد مدرسه راهنمایی ابومسلم مشهد شد و در این مقطع نیز خوش درخشید و در زمینه کسب علم دانش آموز موفقی بود.
سینمای قبل از انقلاب را لجن زار می دانست
خواهرش می گوید در همان سالها بعضی وقتها به ابراهیم می گفتیم داداش ما را ببر سینما. او می خندید و سری تکان می داد و می گفت: به به! ببرمتان لجن زار؟حاضر می شد و ما را به حرم امام رضا(ع) می برد و از آنجا به سالن ورزشی تختی.
ابراهیم به فوتبال علاقه داشت. مدتی را به عنوان بازیکن تیم ابومسلم خراسان و سپس مربی و مدتی را نیز به عنوان داور فعالیت داشت. او عضو فعال مسجد امام رضا(ع) منطقه آبکوه مشهد بود.
انس با کتاب
عاشق خریدن کتاب بود، برای خودش و خواهرهایش بسته بسته کتاب داستان می خرید. برای آنها می خواند و تفسیر می کرد:«این ظاهرش داستان است، اما می خواهد راه درست بودن را به ما بگوید.» کتابهای علی شریعتی و دیوان شمس و حافظ را هر کجا که می رفت، همراه خود می برد.
سال 1351 دیپلم کشاورزی گرفت و دوره سربازی را به عنوان سپاهی ترویج گذراند. در آزمون ورودی دانشسرای راهنمایی در رشته زبان انگلیسی شرکت کرد و با رتبه بالا قبول شد. مدتی رفت ولی بعد از مدت کوتاهی انصراف داد. او علت انصرافش را اینگونه بیان کرده بود، اینکه دانشسرا نیست فاسدسرا است. نه حجاب حالیشان می شود و نه محرم و نامحرم. من حوصله همنشین شدن با اینها را ندارم.
استخدام در شرکت ملی گاز و انجام فعالیتهای سیاسی
در سال1355 به استخدام شرکت ملی گاز ایران درآمد. دوره کارآموزی را گذراند و تکنسین خط لوله گاز در شرکت ملی گاز شاهرود شد. به اسم فوتبال و ورزش، دوستانی را دور خود جمع می کرد. جلسه می گذاشتند و اعلامیه های امام خمینی را می خواندند؛ و نوار سخنرانی گوش می کردند. وقتی دستگیر شد، مادر دو روز دوندگی کرد تا ثابت کند ابراهیم اهل هیچ حزب و دسته ای نیست. تعهد داد که دست از پا خطا نکند. از بازداشتگاه که بیرون آمد، سبکبال و آرام خندید و گفت به همین خیال باشید. من تازه زندگی کردن را یاد گرفته ام. خیال کرده اند چهار تا توپ و تشر اینها، مغزم را شستشو داده و از این به بعد آهسته می آیم، آهسته میروم که گربه شاخم نزند؟!
کتابهایش را که آثار استاد مطهری و دکتر شریعتی و کتابهای امام خمینی(ره) بود، ریخت تو کارتن و گذاشت زیر شیروانی که دست کسی بهشان نرسد. شده بود مسئول جمع کردن انقلابیها.
با دوستانش می رفت توی خیابان، جلو جماعت سینه سپر می کرد و شعار می داد. مادر که تا آمدن او مرغ سر کنده را می مانست و بین اتاق و در حیاط، رژه می رفت، با دیدن او سر و رویش را غرق بوسه می کرد. و خطاب به ابراهیم می گفت: قربانت بروم. برگشتی؟ نمی دانی چه کشیدم تا آمدی عزیز دلم!
می خندید و بند کتانی هایش را باز می کرد. ابراهیم هم در جواب مادر می گفت:
می نماند در جهان یک تار موی
کل شیء هالک الا وجههُ.
مادر بهتر نگاهش می کرد. منظورت چیست ابراهیم؟ داری مرا می ترسانی. ابراهیم پیشانی مادر را می بوسید و می گفت یعنی دنیا دارفانی است جان من. به کسی دل نبند.
گرفتن روزه مستحبی
روزه مستحبی می گرفت و نمی خواست کسی بداند. وقتی می نشست برای دیگران میوه پوست می گرفت، قاچ می کرد و می گذاشت تو بشقاب آنها. پوست میوه ها را تو ظرف خودش می ریخت. دیگران نمی دانستند، اما اینها از نگاه پدر و مادر ابراهیم، دور نمی ماند.
انقلاب پیروز شد، به عضویت کمیسیون پاکسازی شرکت ملی گاز در آمد. او در این مقطع با زبان روزه به سر کار می رفت.
مگر توبه نصوح کرده ای
مادرش می گوید از او پرسیدم نکند توبه نصوح کرده ای که این قدر روزه می گیری؟ او رد جواب گفت مأموریت خطیری را به من داده اند. خیلی حساس است و اگر کوتاهی کنم، حق مردم ضایع می شود و مسئول آن خواهم بود. به همین خاطر با زبان روزه می روم که پایبندتر بمانم و در حق کسی جفا نکرده باشم.
سال1358 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج 1 پسر و دو دختر بود.
اولین اعزام به جبهه
جنگ شروع شده بود، که برای اولین بار در سن سی سالگی و به عنوان بسیجی، داوطلب حضور در جبهه شد و از همان اوایل به عنوان یک نیروی زبده انجام فعالیت می کرد. در پشت جبهه نیز فعالیت داشت و ضمن رسیدگی به بازماندگان شهدا و دلجویی از خانواده آنان، حمایت از محرومان جنگزده را سرلوحه کار خود قرار داده بود. از سوی فرمانده لشکر (حاج باقر قالیباف) به عنوان فرمانده گردان حزب الله منصوب شد.
پافشاری برای حضور در جبهه و نوشتن نامه به ریاست پالایشگاه گاز
ابراهیم بارها تقاضای اعزام به جبهه داد اما با تقاضایش موافقت نمی شد. سرخورده و بی قرار، پای تلویزیون که می نشست و یا اخبار روزنامه ها را که می خواند، به واماندگی خود افسوس می خورد. شده بود رئیس آبرسانی پالایشگاه گاز شهید هاشمی نژاد سرخس. سال1364 در اوج بی تابی تعطیلات نوروز را گذراند و با شروع کار در سال جدید نامه ای برای ریاست پالایشگاه گاز مرقوم کرد و تقاضای جدی اش مبنی بر عزیمت به منطقه را اعلام و عازم منطقه جنگی شد.
بسم الله القاسم الجبارین
می نماند در جهان یک تار مو
کل شیء هالک الا وجههُ
ریاست محترم پالایشگاه گاز شهید هاشمی نژاد-برادر جمالی نیا
سلام علیکم
انسان پیوسته دستخوش عواطف و احساس خود می باشد. اما فرق است میان آنکه از سر عشق بدین حال می رسد تا آنکه از سر هوی، گرچه حدود سه ماه قبل هم شفاهاً تقاضای اعزام شد لیکن سکوت در مقابل پاسخ منفی به دلایل زیر بوده که نواقص و اشکالاتی در آبرسانی مشهود بوده و علاوه بر آن اراضی بایر این واحد بر آن داشت که لطف خداوند، فضای سر سبز و مثمرثمری ایجاد شود.
در ضمن اشکالات واحد نیز به حول و قوه الهی بر طرف گردید.
گر چه در تب اعزام سوختم و صبر نمودم اکنون به لحاظ نیاز مبرم جبهه و آن شور حسینی که از دمادم امام امت بر ما دمیده شد، ننگ باد که بتواند در جبهه مثمرثمر باشد و دنیای پرطاوسوش فریبش دهد. به لبخند فرزندش دلخوش باشد حال اینکه فرزند دیگری در تب دیدار پدر می سوزد به خانه اش بنگرد و در جای دیگر خانه بر سر هم نوعش به دست دشمنان اسلام فرود آید مجذوب کانون آرام خانوادهاش باشد که کانون خانوادهای را جنگ تحمیلی به فراغ مبدل ساخته.
آری، مسئله نیاز در مقابل اعزام یک تئوری توجیهی بیش نیست چرا که در عرصه عشق و شناخت هیچ عاملی قدرت آن را ندارد که مانع این سیر الیالله گردد.
لذا با توجه به اینکه در خواست قبلی را در صادقانه ترین طبق اخلاص نهاده از حضورتان عاجزانه تقاضای اعزام به جبهه شد ولی در مقابل جواب منفی دریافت گردید.
عطف به فرموده شما که زمین خداوند بدون حجت نمی ماند، که این امر در همه ابعاد مصداق دارد، اگر همان تقاضا برایتان میسر است اجرکم عندالله.
درخواست ها
در غیر اینصورت مستدعی است با هر کدام از خواسته های زیر نظر موافق دارید در اسرع وقت اعلام فرمائید:
الف)حدود 45 روز مرخصی و 15 روز استراحت طلب دارم، با مجموع آن به اضافه مرخصی حتیالامکان سال جاری موافقت فرمائید.
ب)با مدت 3 ماه مرخصی بدون حقوق موافقت فرمائید.
ج)انتقال پست سازمانی در مقابل هر پستی که اعزام به جبهه در امر مربوطه زیان آور نباشد.(کتباً اعلام می نماید در صورت حیات اعتراضی بعداً ننماید.)
د)از آنجایی که عمر جنگ تحمیلی ثابت نمود فضایی مصفای روحانی جبهه طریق نزدیکتر انسان به معبودش می باشد خواهشمند است با استعفای کارمند شماره65819 موافقت فرمایید.
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت خوشحالان و بد حالان شدم
هر کس از ظن خود شد یار من
وز درون من نجست اسرار من
الیس صبح بقریب-انتنصرالله ینصرکم-ابراهیم محبوب
فرماندهی گردان حزب الله
اشعار عرفانی مولانا و حافظ را از بر می خواند و تفسیر می کرد. همه مجذوب رفتار و سکوتش بودند. به واسطه دانش و هوش بالایی که داشت، به سرعت مسئولیت واحدهای پدافندی و آفندی، اطلاعات و عملیات، فرماندهی گروهان غواصان و در نهایت فرمانده گردان حزب الله را به عهده گرفت؛ و در عملیات خیبر از ناحیه پا به شدن آسیب دید و پس از مدتی دوباره به منطقه جنوب برگشت.
به وقت جنگ، شیر شرزه بود و به گاه دگر، مردی لطیف که شعر میسرود و سبزی می کاشت و به زن و فرزند عشق می ورزید. چنان به دل دشمن می تاخت که صدام برای سرش جایزه گذاشته بود.
امشب قورمه می خوریم فردا گلوله می خوریم
مادرش می گوید:«شبی که می خواست برای آخرین بار به جبهه اعزام شود، تمام دوستان خود را که آنها هم با او به جبهه رفتند جمع کرد؛ و دختر کوچکش را عقیقه کرد. آن شب گوسفندی را کشت و به دوستانش گفت: هیچ کس حق ندارد بنشیند و خانمها غذا درست کنند. امشب باید خانمها بنشینند و حتی یک استکان هم جابجا نکنند و همه باید خدمتگزار آنها باشیم. آن شب من و خانمش نشسته بودیم و او به برخی از خانمها که وارد خانه می شدند اشاره می کرد و می گفت: مادرم اینکه آمد مادر شهید و این یکی همسر شهید آینده است. پس از چندی صدایش از زیر زمین می آمد که می گفت: امشب قرمه ها را می خوریم، فردا گلوله ها را. فردای آن روز بود که همگی به جبهه اعزام شدند.
رفتنی که برگشتی در آن نیست
همسرش می گوید:«در مجلس مهمانی که فقط همرزمانش شرکت داشتند؛ گفت: فردا روز اعزام است ما می رویم و دیگر برنمی گردیم.»
او در عملیات کربلای 4، که در چهارم دیماه 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه انجام شد حضور داشت.
"هر کس از این عملیات برگردد برای ماندن انتخاب شده است و الا راهی جز شهادت نیست." این آخرین جمله ای بود که پیش از عملیات از ابراهیم شنیده شد.
با توجه به شواهد و قراین موجود در منطقه و درک نظامی نیروها، احتمال لو رفتن عملیات بسیار بالا بود و مسئوولین جنگ با درصد قابل توجهی ریسک پذیری عملیات را شروع کرده بودند و ابراهیم می دانست که راهی جز انجام تکلیف نیست.
ابراهیم از همیشه خوش تیپ تر به نظر می رسید. برای اولین بار لباس سبز سپاه را به تن کرد. غسل شهادت کرده بود و سر و صورتش را اصلاح کرده بود. خودش را برای شب وصل آماده کرده بود. مگر می شود دیدار محبوب رفت و آراسته نبود.
حضور فرمانده به عنوان کمک آرپی جی زن
آن شب رفتیم تا به خط اول دشمن رسیدیم. داخل نهر خَین، استحکامات ایجاد شده توسط دشمن بی شمار بود و تنها یک مورد ان سه ردیف سیم خاردار حلقوی بود که بر روی هم سوار شده بود و بعضاً پره های گلوله آرپی جی به آن گیر می کرد و مشکل ایجاد می کرد! ابراهیم این مسئله را متوجه شد خودش را به آرپی جی زن رساند و از او خواست که بر دوش او سوار شده و شلیک کند! ابراهیم آرپی جی زن را روی دوش خود گذاشت و ایستاد! قامت سَرو او تکیه گاه آرپی جی زن شد و شلیکها آغاز شد. از آنجا که ابراهیم در تیررس مستقیم کالیبر دشمن بود، پس از شلیک چند آرپیجی، مورد اصابت تیر مستقیم کالیبر قرار گرفته و نقش زمین شد. در همان حالت از رزمنده ای که آنجاست می خواهد که چفیه اش را روی صورتش بیندازد تا زخمی شدنش باعث تضعیف روحیه رزمنده ه ای دیگر نشود. به گفته یکی از همرزمانش پس از لحظاتی که از اصابت گلوله می گذرد، در حالی که تنش را به یک سمت می چرخاند مین کارگذاشته شده منفجر و جان به جان آفرین تسلیم می کند.
پایان ابراهیم و آغاز دوباره اش
ابراهیم به پایان رسید و آغاز شد. راهی را که بدان باور داشت، برگزید و تا رسیدن به پایانی که انتظارش را داشت و تشنه آن بود، لحظه ای تردید نکرد.
اعتراف فرمانده عراقی
و اما بشنوید صبح پس از عملیات کربلای 4 را از زبان یکی از فرماندهان دشمن که در عملیات کربلای 5 به اسارت نیروهای سپاه در آمده بود:
- سرمست از پیروزی، در بین کشته های ایرانی می گشتیم و هر چه را که می توانستم غنیمت برمی داشتیم. اسرای مجروح ایرانی را هم دست و پا بسته در گوشه ای جمع کرده بودیم تا آنان را به بصره منتقل کنیم. در بین جنازه های ایرانی و در کنار نهر خَیّن، جنازه چند نفر جلب توجه می کرد که لباس سپاه بر تن داشتند و از قیافه و هیبت آنان مشخص بود که از فرماندهان ارشد ایرانی هستند!(از گفته های این سرگرد عراقی و نشانه هایی که داده بود مشخص شد که او از جنازه شهید حسن ستوده فرمانده گردان ثارالله و ابراهیم محبوب فرمانده گردان حزب الله صحبت می کند.) جنازه ها را به داخل مواضع خودی آوردیم و آنان را همراه با اسرا به بصره منتقل کردیم. در بصره جشن مفصلی تدارک دیده شده بود! مردم بسیار زیادی برای تماشای اسرا و جنازه های ایرانی و حضور در جشن و پایکوبی، خود را به محل مورد نظر رسانده بودند و نقل و شیرینی پخش می کردند! اسرای شما و جنازه های پاسداران را از میان گروه موسیقی و رقصندگان می گذراندند و مردم می نوشیدند و اطراف جنازه ها پایکوبی و هلهله می کردند.
منبع: کتاب کارمند شماره65819 - حمله ای دیگر